سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

 
حیفم آمد نقدی را که از کتاب "میرا" حدود دو سال پیش نوشتم، وقتی هنوز دانشجوی تربیت دیلماجی ( یا به زبان خودمان- مترجمی) یکی از به اصطلاح بهترین دانشگاه‌های ایران و تهران بودم، بر این صفحه نیاورم. چون دست کم شاید عدد گوشه سمت چپ بتواند کم و بیش گویای توجهات دوستانم به این صفحه باشد.

...
 

تنها آمده‌ایم و تنها خواهیم رفت؛

و در بیتوته‌ی بین این دو تنهایی

تمام رؤیاهایمان را درباره «با هم بودن»، «پیوند»، «عشق»، «خانواده» و «دوستان»

خلق می‌کنیم.

...

میرا

کریستوفر فرانک            ترجمه‌: لیلی گلستان
 

کریستوفر فرانک «میرا» را از زبان راوی اول شخص که همان قهرمان داستان است، بیان کرده. نمی‌توان گفت خود میرا قهرمان داستان است؛ که او بیشتر عامل دست به قلم بردن خود راوی است. داستان روایت عشق است از میان تخیل؛ به مانند بسیاری از داستان‌های فلسفی قرن هجدهم و همه‌ی قصه‌های پیش‌گویانه‌ی نوین، که اصل و نسبشان به قصه‌ی «میکرو مگا»ی ولتر می‌رسد.

برای پی بردن به مفهوم داستان و مقصود نویسنده یکبار خواندن داستان کفایت نمی‌کند. نه اینکه فهم عناصر و بخش‌های مختلف داستان سخت و در هم پیچیده باشد؛ بل از آن روی که داستان خواننده را با خود به فضایی غیر ملموس می‌برد که فقط شم خیال و بازیافتن معانی سمبل‌هاست که مخاطب را به کنه داستان می‌برد.

همچنانی که نام قهرمان و راوی داستان تا آخر فاش نمی‌شود، تمام داستان چنین مختصر می‌گردد:

قهرمان داستان با خواهر و مادرش و همسر مادرش در مربع 837-333-4 شرق زندگی می‌کنند. در سرزمین آنها تنهایی گناه است، چون بدی در تنهایی خفته است؛ بدی در تاریکی خفته است؛ از این رو تمام دیوارهای سرزمینش شفاف‌اند. هیچ کاری از نگاه دیگری پوشیده نیست. همه باید دوستانی داشته باشند و موظفند در لیستی حداقل نام دوازده نفر از دوستانشان را بنویسند و با خود به همراه داشته‌باشند، تا اگر مأمورانی که دائم در شهر می‌گردند لیست را طلب کردند، آن را تحویل دهند. تنهایی گناه است، و با وجود این قهرمان داستان می‌گوید که تنهاست. او در لیستش نام کسی را ندارد. گویی در این سرزمین عشق گناه است. همه با همند به حکم با هم بودن، نه به حکم دوست داشتن. همچنان که خود قهرمان داستان در اوایل حکایت خود چنین می‌آورد که همسر مادرش بیست سال از او کوچکتر است. حتی آنقدر عشق بی تلألو است که او لفظ مادر را برای دئیردر استفاده نمی‌کند. بلکه می‌‌گوید: من از او زاده شده‌ام. در این سرزمین مهم نیست که ولد چه کسی باشی؛ مهم این است که باشی و بعد هم تنها نباشی. قوانین سخت و دست و پا گیر زیادی در این دیار حکمرانی می‌کنند. و آن چیزی شبیه همان کابوس دیوان‌سالاری است که هم‌اکنون نیز گریبان‌گیر ما نیز هست. قهرمان داستان برای نوشتن قصه‌اش باید چیزی نزدیک به دروغ سر هم کند و هر بار تعدادی کاغذ از جایی بنام «وزارت تبلیغات» می‌گیرد.

میرا خواهر اوست؛ یعنی او هم از دئیردر زاییده شده است. و آنچه مهم است این است که قهرمان داستان فقط او را دوست خود که شاید حتی بتوان گفت معشوق خود می‌داند. اما نمی‌تواند عشقش را ابراز کند. مردم باید در گروه‌هایی با هم حرکت کنند، اما نه جفت جفت. چرا که به آئین آن سرزمین، بدی نزد جفت‌ها بیشتر خفته‌ است تا مردم تنها. تنهایی دو نفره در این سرزمین گناه است. عجیب‌تر آنکه در این سرزمین رقابت بزرگترین گناه است. روش اخلاقیِ واحدی بر زندگی شهروندی حاکم است. مردم موظفند با لبخند با هم برخورد کنند. حتی گاهی نقاب لبخند را به صورت‌هاشان می‌خورانند. این لبخند اساساَ یکی از دهشتناک‌ترین مایه‌های مکرر این کتاب است.  در سرزمین او منطقه‌ای هست که همیشه سیاه است، ابرهای سیاه و قیر‌های خیس دارد که حرکت را سخت می کند. اینجا عشق فراموش شده‌است. عشق که مکان خاطره‌هاست و هم نقطه‌ی زندگیست هم مرگ، اینجا گناه است؛ چون او را از گله جدا می‌کند و این جنایتی‌ است عظیم با اشد مجازات. قهرمان داستان را می‌برند که اصلاحش کنند. او قوانین را زیر پا گذاشته و از تنهایی، عشق و آزادی لابه‌لای نوشته‌هایش کلامی به میان آورده‌است. برای این اصلاح صورت او را جراحی پلاستیک می‌کنند. روی صورتش نقاب خنده می‌گذارند. اما این فقط یک اصلاح ظاهریست...

قهرمان داستان مقاومت می‌کند. اما در پایان به دست اصلاح شده‌ی دیگری در کنار عشقش کشته می‌شود.

داستان روایت پست مدرنیسم است. و اشکالات مدرنیسم را بر می‌شمارد. یکی از زیباترین ابداعات که شاید وحشتناک‌ترین نیز باشد، همین داستان نقاب است که به زور بر چهره‌ی «اصلاح شدگان» یعنی شورشی‌های سابق می‌گذارند و این به وسیله‌ی جراحیِ پلاستیک و روانشناسی صورت می‌گیرد، تا آن‌ها را به اطاعت و اهلی شدن بکشاند.

این داستان بخصوص دنیای در حال رشد بسیاری از جوامع کنونی را به تصویر می‌کشد که در آن‌ها نظام زندگی، نظامی قبیله‌ای است. فرد در این جوامع در کنار خانواده و در واقع با رابطه‌ی درون گروهی شناخته می‌شود؛ او نمی‌خواهد از این گروه جدا شود و ترجیح می‌دهد که جامعه برایش فکر کند و تصمیم بگیرد. او از آزادی و رهایی هیچ جز این نمی‌داند که این امر عامل دلهره و سردرگمی وی است.

میرا روایت عشق و آزادی و رهایی از تمام قید و بند‌های حیوانیست.

 

شاید اینجا جای نقد و تعریف یک داستان یا یک اثر ادبی و یا هر چیزی از این دست نباشد. اما بد ندیدم خلاصه و نقد این کتاب را در این مجال بیاورم. خواندن آن را به  تمام آنانی که حداقل در این روزگار، نگران ِ واپس‌زدگی‌های درونی و برونی و بر هم زدن آرامش وجودشان به دست هر چیز و هر کس و... هستند، پیشنهاد می‌کنم.

اما مهمتر از همه باید از دوست خوبم مهندس. ح.ز ( به هر دلیل اسمش را کامل نمی‌نویسم) تشکر کنم که روزگاری مرا ترغیب به کتاب‌خوانی ‌کرد و این کتاب نیز هدیه‌ اوست.

......

 


نوشته شده در دوشنبه 87/12/5ساعت 10:32 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


این شهر، از این بالا، از این کوهستان، عجب قبرستان متحیری‌ست. این خانه‌ها، این قبرهای چندین طبقه و قلب‌هایی که گاه به ناچار فقط می‌تپند! و پرندگانی که بر نعش این مردگان متحرک پرواز می‌کنند! این شهر از این بالا، از این کوهستان، چونان دیگ در بسته‌ایست که در خود می‌جوشد و در غوغاست. نه!!  عجبا که این شهر چقدر شبیه قلب من است! می‌تپد، به ناچار. و دلم به هارمونی اضطرابی رنگ چه‌کنم‌های تنهایی در تب و جوش است.
و نگاه تو چقدر شبیه آسمان است و چقدر من از شب و نیستی‌ات بیزارم.
بتاب، بر این شهر، بر این دل من...
بتاب...
نقطه!! و تمام--


نوشته شده در شنبه 87/11/26ساعت 5:52 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


 

تو امروز بودی و دیدی که چطور از پشت تمام دلزدگی‌ها، از پشت این سکوت آشفته‌ام، به امید حضورت از کنج نگاهم، تمام پیش‌آمد‌ها را ورق می‌زدم.
تو امروز بودی و دیدی – دیروز بودی و دیدی- فردا هستی و می‌بینی! من از کدام نا دیده‌ات بگویم؟
امروز از آن من است که با تو ورق می‌خورد. فردا از آن من است که با تو ورق می‌خورد! و تو این شفاف‌ترین حضور هستی ---
و خدایا...! که هر روز ِ من با تو ورق می‌خورد؛ و تو هستی که ببینی. نه چندان دور، که نزدیکتر از ابرهای بارانی چشمانم. نه چندان دور، که نزدیکتر از تپش‌های بی‌امان لحظه‌های بودنم.
و چه سخت است که بی تو از الـَموت عالــَمی بالا روم!

سر خط...
امروز ِ مرا می‌بینی؟؟؟!!
هر روز ِ تو از آن من است!!!


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/23ساعت 11:7 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


حسی‌ست که بر این زن، بر این حوری حریر پوش احساس می‌خواند. شعریست که با نگاهش آغاز می‌شود و قافیه‌هایی‌ست که با هارمونی حس و آهنگ قلبش، شعر ِ بودن را مزین می‌سازند. این زن، این قلب تپنده، این شعر روان هستی، این زبان فصیح خلقت، این جذبه و شور، این دلیل زندگی، این حس مانا، یعنی ماندن!
پس بیا و همیشه بمان!


نوشته شده در جمعه 87/11/18ساعت 11:26 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


انگار این دنیا هزار جور رنگ داره که تو هیچ وقت نمی‌تونی به رنگش در بیای!
شایدم قرار نیست که تو به رنگ دنیا در بیای.
اما اگه بخوای میشه دنیا رو رنگ خودت و خواسته‌هات بکنی! آخه فکر می‌کنم تو آدمی!!
انگار کل این عالم و آدم همه و همه یه جور حرف بیشتر ندارن!
من می‌گم هر چی هم که آدم به هزار نحو حرف بزنه، بازم سر و تهش رو بزنی یه معنا بیشتر نداره؛
آدما هر رنگی که باشن، با هر طرز فکرو نگاهی، تمام هدفشون بودنه. و بودن معنی‌ زندگیه.
کاش برای بودن و زندگی کردن از بند و تعلق "من" جدا باشیم!
کاش سیب کرم خورده‌ی آفتاب دیده‌ای نشیم، که فکر کنیم دنیا همین آویزون بودن به درخت برای کشیدن نفس‌های آخره!
کاش آویزون دنیا نباشیم، که بر عکس، چنان راه بریم که زمین زیر پاهامون بلرزه!
...


نوشته شده در یکشنبه 87/11/6ساعت 11:49 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : Pars Skin