سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


برای او که از من آغاز می شود و با خودش پایان می یابد؛


حیف که از زور احساس کم مانده کمر قلم در میان انگشتکانم بشکند. فضای واژه تنگ است... .
واژه‌هایم بر هم
می‌غلتند! چیزی در من بالا و پایین می‌شود، اما حیف که فضای ذهنم هیچ جای خالی برای این احساس‌ها ندارد. تو را که دیدم چیزی در من صدا کرد، و چه مؤمنانه یاد تو در فضای ذهنم چرخید؛ اما دریغ، نگاهم سوی آن روزها را نداشت... عجیب بود، حتی بغضم یاری نکرد که درد روزگار را بیرون بریزم! چیزی در من بالا و پایین شد. تو آمدی، دستم را که گرفتی، دنیایی در دستانم می‌تپید! دنیایی که روزی تمام آرام من بود... اما دریغا، که آشیانه احساس من پارسال خانه تکانی شده بود!


نوشته شده در شنبه 90/11/22ساعت 10:49 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


برای نازنینم، سمیرا

 بی‌خود نیست! بی‌حساب و کتاب نیست، چیزی در میان است و هیچ حضوری بی‌سبب نیست!... تو را که می‌بینم چیزی روحم را به نوسان می‌کشد، مثل بچه‌های هفت ساله می‌شوم. رد نگاهت را که می‌گیرم، چیزی بی آنکه با من بگوید، در من حرف می‌زند. مثل اینکه من سال‌هاست با این چشم‌ها حرف‌ها زده‌باشم. وقتی هستی، می‌درخشی- وقتی می‌خوانی می‌درخشی- وقتی می‌شنوی می‌درخشی... من با صدایت، از راه نگاهت-که گاه می‌لرزد- به غربتی می‌رسم که هماره در آن گمم، و به آرامشی که می‌رسم که لابه‌لای خطوط دفترم می‌جویمش! چشمان هفت‌ساله درونم را بارانی از احساس‌ می‌شوید... و انگار چیزی درمیان است... بی‌خود نیست، چیزی در میان است، تو را که می‌بینم، انگار دلم برای همین لحظه که می‌گذرد تنگ می‌شود... و حسی عجیب‌تر از آنکه واژه‌ها یاری دهند در من به نوسان میفتد... بگذار بگویم که انگار به یاد تمام روزگاری که گذشت و برای تمام فرداهایی که داریم-همچنان‌که تو می‌دانی بالاتر از دوستی نیست- دوستت دارم.

... یک دوست...


نوشته شده در دوشنبه 90/11/10ساعت 1:9 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin