خردمند
این شهر، از این بالا، از این کوهستان، عجب قبرستان متحیریست. این خانهها، این قبرهای چندین طبقه و قلبهایی که گاه به ناچار فقط میتپند! و پرندگانی که بر نعش این مردگان متحرک پرواز میکنند! این شهر از این بالا، از این کوهستان، چونان دیگ در بستهایست که در خود میجوشد و در غوغاست. نه!! عجبا که این شهر چقدر شبیه قلب من است! میتپد، به ناچار. و دلم به هارمونی اضطرابی رنگ چهکنمهای تنهایی در تب و جوش است.
و نگاه تو چقدر شبیه آسمان است و چقدر من از شب و نیستیات بیزارم.
بتاب، بر این شهر، بر این دل من...
بتاب...
نقطه!! و تمام--
نوشته شده در شنبه 87/11/26ساعت
5:52 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |