سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


می‌خواهم چند سطری بنویسم. ولی لطفا نگویید که پا در کفش آقای آنتوان اگزوپری کرده‌ام. این روزها شدیدا غرق دنیای انسان‌ها شده‌ام. انگار نه انگار که تا امروز در میان همین مردم به عنوان یک آدم زندگی کرده‌ام. همین دیروز چند خطی برای کودک تازه متولد شده‌ای نوشتم. برایش از دیده‌ها و آنچه لمس کرده‌بودم نوشتم. نوشتم که به بقیه آدم‌ها بگویم هیچ یادتان هست که من و شما چه اشتراکاتی داریم(؟). نمی‌دانم چقدر مهم است که با بقیه افراد چیزی به اشتراک داشته باشیم. اما بیایید اینطور از من بخوانید:

ما آدم‌ها وقتی می‌خواهیم به بچه‌هامان نقاشی یاد بدهیم، غالبا اول با خانه شروع می‌کنیم. بعد همان نزدیکی‌ها برایشان آدم می‌کشیم. اگر خیلی خوش ذوق باشیم، برای بچه‌هامان اینطور زمزمه می‌کنیم: چشم چشم، دو ابرو- دماغ و دهن یه گردو. گوش گوش، دوتا گوش- موهاش نشه فراموش...

ما به بچه‌هامان آدم کشیدن یاد می‌دهیم. کافی‌ست؟ شاید. شاید زیاد هم باشد. من نمی‌دانم. من هنوز مادر نیستم. بچه‌ها را هم زیاد دوست ندارم که بخواهم با آن‌ها رابطه ایجاد کنم. اما می‌دانم که کافی نیست. بچه‌های ما نیازی به قصه پری دریایی و سیندرلا و زیبای خفته و بیدار ندارند. چقدر باید با تخیل آن‌ها بازی کرد(؟؟).

می‌دانید، من می‌خواهم با آدم بزرگ‌ها حرف بزنم. می‌خواهم بگویم:

از بس روی تخیل ما کار کرده‌اند، خیالاتی شده‌ایم. همیشه در اوهام و خیالاتمان زندگی می‌کنیم. خیال می‌کنیم که خوب و منطقی فکر می‌کنیم. مراقبیم سرمان را کلاه نگذارند. و عجب به این سر.

ما آدم‌ها سر داریم. و همه چیز آنجا پردازش می‌شود. اما همه چیز از چشمانمان شروع می‌شود. همان چشم چشم دو ابرو. ما با چشمانمان می‌بینیم. در سرمان پردازش می‌کنیم که چه دیده‌ایم. با دیگر اعضامان حس می‌کنیم. می‌شنویم. می‌بوییم. و عجب از این احساس‌ها. و بدتر از همه وقتی‌ست که تمام آنچه را که درک کرده‌ایم، باز به سرمان می‌فرستیم. می‌رود کنج حافظه‌مان و تکان هم نمی‌خورد. بعد هر جا که برویم و هر چه ببینیم و درک کنیم، خوب و بد را یادمان می‌اندازد. این بار هر چه دیده‌ایم و حس کرده‌ایم به یک جایی در ما فشار می‌آورد. قلبمان! یا حسابی کیف می‌کنیم که دنیا یادمان آورده که چه حسی در کجا داشته‌ایم، یا اینکه دردمان می‌آید. نمی‌خواهم تکراری حرفی بزنم. صبر کنید. من این روزها حرف زیاد دارم.

ما آدم‌ها چیزهای دیگری هم داریم. دست و پا. همه می‌دانیم که از دست و پاهامان چه کارهایی بر می‌آید. اما امان از ینکه دست و پاهامان به جای اینکه مستقیما با سرمان در تماس باشند، با دلمان در ارتباط باشند. این‌جا همه چیز سخت می‌شود. خیلی هم سخت می‌شود. کافی‌ست به قول خودمان، دست و دلمان با هم به کاری بروند یا نروند. بی‌چاره سرمان. کاری از پیش نمی‌برد. گاهی گوشه منطق و عاقل وجودمان صد بار گوشزد می‌کند که کاری را انجام بدهیم یا ندهیم. اما دلمان... نه که نه! اینجا دیگر هیچیک از درس‌های مدیریتی و زندگی ایده‌آل و رهبری احساسات، همه مال همان کاغذ‌ها هستند و به درد نویسنده‌های ارجمندشان می‌خورند. پس این بار اینطور می‌گویم:

ما آدم‌ها دل داریم. دلمان هر چه بخواهد همان است. اگر دلمان خواست، کار می‌کنیم. اگر دلمان گفت، تعرض می‌کنیم. اگر دلمان خواست، کشور گشایی می‌کنیم. اگر دلمان دوست داشت، دست کسی را می‌گیریم. حتی اگر دلمان به سرمان گفت، عاشق می‌شویم. اگر دلمان خواست هم فارغ می‌شویم. اگر دلمان بخواهد، خودمان به خودمان می‌گوییم که به سرمان زده که فلان کار را بکنیم. می‌بینید؟ ما آدم‌ها عجب دلی داریم. ما هر کاری که دلمان بخواهد می‌کنیم. همیشه هم در مقابل کارهای دیگران می‌گوییم: "خودش می‌داند؛ هرطور دلش می‌خواهد." معلوم می‌شود که این دل گستردگی زیادی دارد. دایره عملکردش از سرمان بیشتر است. دل ما آدم‌ها به همه جامان راه دارد. یهو به سرمان می‌زند که جایی اتفاقی افتاده. بعد چیزی در دلمان بالا و پایین می‌شود. اصطلاحاَ دلمان شور می‌زند. بعد دوباره در سرمان بلوایی می‌شود که نگو. من نمی‌گویم. خودتان بهتر می‌دانید. چون شماها هم آدمید! فکر، فکر و دلمان صد راه می‌رود. اگر حاد باشد، قلبمان به شماره می‌افتد. خونمان به جوش می‌آید. دست و پاهامان می‌لرزند. و گویی که پیکرمان به جنب و جوش می‌افتد. امان از این دل! دلمان که پر شود، به زبان می‌آییم. زبان هم بی‌چاره می‌کند. سر سبز به باد می‌دهد. دلت که پر شد، زبانت می‌شود آینه‌ی افکار و خواسته‌های دلت. امان، امان از اینکه زبان ما آدم‌ها سفره واژه‌هامان شود و بعد حرف‌هامان از راه صدا در فضا متراکم شوند. وای! اینجا شروع درد و رنج است. می‌دانم که می‌دانید که من چه می‌گویم. نمی‌شود به هر گوشی اعتماد کرد. صدامان که به گوش‌های دیگر برسد، دردسر آغاز می‌شود. نمی‌شود به گوش‌های دیگر اعتماد کرد. چون اگر به سرشان برسد و دلشان بخواهد، می‌توانند تصمیم بگیرند که بیچاره‌ات کنند.

فکر می‌کنید این مزخرفات چیست که تازگی‌ها افاضه می‌کنم!؟ واقعیت است!

ما آدم‌ها یک جایی هم داریم به نام شکم. وقتی شکممان سیر باشد، چیزی به سرمان نمی‌زند. دلمان هم جایی نمی‌رود. البته این در مورد همه صادق نیست. چون گاهی هم از روی شکم سیری دست به کارهایی می‌زنیم که ... شما خودتان آدمید، می‌دانید. لازم به ذکر نیست.

اما بگذارید بگویم که ما آدم‌ها خدایی هم داریم. همه چیز از او آغاز می‌شود. و البته به او هم ختم می‌شود. گاهی فکر می‌کنم که ما فقط حس می‌کنیم. ما فقط می‌خواهیم. اما اوست که تصمیم نهایی را می‌گیرد. فقط می‌شود که گاهی از او خواست تا آنچه سر و دلمان می‌خواهد پیش آید. من هم که آدمم؛ دوست دارم از او بخواهم به همه ما آدم‌ها چشم‌های باز، دل‌های بیدار، احساس‌های نجیب، دست‌های مهربان، پاهای استوار، زبان‌های نرم و بی‌خار- و وجوی موثر هدیه کند.

خدایا، به عنوان یک آدم، ممنونم!


نوشته شده در چهارشنبه 88/4/24ساعت 11:54 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


 

دختر مریم،

سلام

زودتر از این‌ها می‌خواستم اولین روزهای حضورت را در این دنیا شاد باش بگویم. زودتر از این‌ها می‌خواستم بگویم: "نازنین، تولدت مبارک."

آرمیتای نازنین، تولدت مبارک. برایت بهترین‌های این دنیا را آرزو می‌کنم. می‌دانی‌، این دنیا پر است از سر بالایی و سر پایینی. به خواست من و تو هم نیست. امروز که آمدی هم خواست تو نبود. نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم این دنیا جایی نیست که برای کسی فرش قرمز پهن کرده باشند. اما خوشحال باش که پدر و مادرت خواستند که تو باشی. مادرت تو را با تمام دردهایش به جان خرید. وقتی آمدی کمی همه را نگران کردی. امروز که هستی، باید هستی‌ات را همواره سپاسگزار خدا و پدر و مادرت باشی.

از خدا می‌خواهم که دختری باشی محکم و مقتدر. بزرگوار و هوشمند. عزیز و دلسوز. آرام و با نزاکت. جسور و با اعتماد به نفس. آرزو می‌کنم که بهترین راه‌ها به رویت باز باشد. دوست دارم برایت آرزو کنم که هیچ وقت عاشق نشوی. اما همواره مورد دوست داشتن باشی. می‌دانی نازنین، عشق چیز خوبی است. اما درد دارد. بعدها می‌فهمی که درد چیست. درد درد است. از هر طرف که بنویسی درد است. اما درد عشق از این دردهای عادی، مثل سر درد و دل درد نیست. مثل آن دردهای سخت‌تر، مثل- دور از جانت- سرطان و ایدز و هپاتیت هم نیست. عشق درد دارد و زخمی عمیق. همه زخم‌ها خوب می‌شوند. زخم عشق هم ظاهرا خوب می‌شود. اما جایش خوب شدنی نیست. می‌دانی آرمیتای عزیز، آدم‌ها چیزی دارند به نام حافظه. این هم چیز بدی نیست، ولی خوب خیلی جاها هم خوب نیست. اگر عاشق شوی، و بعد به عشقت نرسی، اول گریه می‌کنی، آه می‌کشی، دنیا برایت کوچک‌تر از همین چند وقت پیش می‌شود که در رحم مادرت مراحل تکاملی‌ات را طی می‌کردی. اما بعد، همه چیز انگار که عادی می‌شود. فقط" انگار" که عادی می‌شود. ولی این فقط ظاهر امر است. همان چیزی که در وجود ما آدم‌ها هست، دیوانه‌ات می‌کند. حافظه را می‌گویم. یادت می‌اندازد که چه نقشه‌ها که برای زندگی‌ات نداشته‌ای. چه حس‌ها که نداشته‌ای. و چه امید‌ها که چطور نقش بر آب شدند. فرقی نمی‌کند که تو احساساتی باشی یا نباشی. فرقی ندارد که حتی اگر بی‌تفاوت و کرخت باشی. عشق بیماریست. درد است. با تمام وجودت بازی می‌کند. از هر میکروب و ویروسی سریع‌تر عمل می‌کند. از راه نگاه وارد می‌شود. تو حس می‌کنی که می‌شود کسی را دوست داشت. چیزی تو را هول می‌دهد. و تو پی آن حس را می‌گیری. تمام وجودت محو آن حس می‌شود. کور می‌شوی و نه البته کامل. چشمانت فقط یک نفر را می‌بیند. و تمام دنیایت محصور و محدود به او می‌شود. شیرین است. اما تا وقتی که نشئه عشقی، شیرینی‌اش حلاوتی دارد که نگو. عشق درد است. تمام خونت را آلوده می‌کند. وارد قلبت می‌شود. تپش‌های منظم و نامنظم برایت ایجاد می‌کند. تار و پود جانت را به هم می‌بافد. برای هر لحظه‌ از عشقت ارزش قائل می‌شوی. احساس می‌کنی هر لحظه که تو می‌خندی، عالمی به خنده تو شاد می‌شود. پنداری به قهقهه‌ی تو پژواکی به صدا در می‌آید و دنیا را مسحور خود می‌سازد. برای هر لجظه از این خلسه، حاضری که وجودت را هدیه کنی. و چه شیرین و آرمانی‌ست. اما دریغا! تو نمی‌دانی که اگر قرار باشد این درد را علاج کنی، علاجی نیست. مرهمی نیست. وقتی قرار باشد که اویی نباشد، خُورد می‌شوی. صدای شکستنت را فقط خودت می‌شنوی. بغض، بغض هم چیز دیگریست که آدم‌ها، همه دارند. فرقی ندارد که احساساتی باشند یا نباشند. همه دارند. مردها هم بغض دارند. یک وقت فکر نکنی مردها، مثل بابا همه محکم و قوی هستند و گریه نمی‌کنند. مردها هم اگر گریه نکنند، بغض دارند. بابا هم گریه می‌کند، اما تو نمی‌بینی. بچه‌های سر چهار راه‌ها هم بغض دارند. بغض هم خوب و بد دارد. باید گذاشت که گاهی آزاد شود. اگر نه، چنان دیوانه‌ات می‌کند که انگاردنیایی در گلو داری. وقتی از نبود عشقت در هم شکستی، بغض می‌کنی. می‌توانی بلند بلند یا آرام در خلوت خودت گریه کنی. این کار خوبی‌ست. چیزی را حل نمی‌کند، ولی کمی، و فقط کمی آرامت می‌کند. تا مدتی امید در تو صدا نمی‌کند. اصلا فکر می‌کنی که مرده‌است. کلمه "خدا" برایت مکرراً تکرار می‌شود. این‌ها را که می‌گویم، ظاهرا آسان است. شاید هم تلخ و ملال آور باشد. ولی عشق همین است. درد است. اگر عاشق نشوی، راحتتر زندگی می‌کنی. اما اگر عاشق شوی، خوبی‌اش این است که طعمش را هر چند تلخ چشیده‌ای. می‌دانی نازنین، تو آمده‌ای که زندگی کنی. اما نه به هر قیمتی. این را بدان که ما آدم‌ها یک در میلیون، شاید با عشقمان زندگی کنیم. اما خیلی‌هامان از این تلخی‌ها را می‌چشیم. البته هر حسی که شبیه به این علائم باشد، عشق نیست. مراقب باش. من خوشحالم که طعم این حس را چشیده‌ام. و هنوز جای پنجه‌های غمی که حاصل آن عشق بود، بر دیواره‌های قلبم باقیست. و هنوز در حافظه‌ام تمام آن لحظه‌های شیرین غوغا می‌کنند. عشق خوره‌ایست که تمام وجودت را می‌خورد. و تو به یکباره می‌فهمی که مبتلا شده‌ای. هر کسی معنی عشق را نمی‌داند. و چه بدگوار است که روی هر دیوار و تنه درختی نقش قلب تیر خورده‌ای را می‌بینی. این‌ها زودگذر است؛ و چه تلخ است که می‌بینی چقدر این واژه را دستمالی کرده‌اند. عشق درد است. فراموش نکن. یا مبتلا شو و خوش باش به درد. یا رها کن و قید تمام این حس‌ها را بزن.

می‌دانی آرمیتاجان، ما آدم‌ها چیزی داریم به اسم سرنوشت. این را در لوحی محفوظ نوشته‌اند. همین است که تو را به این دنیا آورده و دختر مریم شده‌ای. همین سرنوشت همه چیز را برای ما رقم می‌زند. می‌توانی دو جور رفتار کنی. یا بنشینی تا سرنوشت برایت تعیین کند که چه کنی و چه به سرت بیاید، یا اینکه خودت بیفتی دنبال سرنوشت. من راه دوم را انتخاب کردم. هیچوقت ننشستم تا روزگار پیش آید. البته برای این جسارت‌هایم ازهمین روزگار سیلی خورده‌ام. اما باز هم از پا ننشستم. البته بگذار بدانی که گاه باید پارو نزد. گاه باید صبر کرد تا باد موافقی جاری شود. اما باید زمان را بشناسی. زمان را که بشناسی، درک خواهی کرد که کی پارو بزنی، کی صبر کنی.

دختر خوبی باش. بخصوص که دنیای شما با دنیای ما تا ثریا تفاوت دارد. دنیای پیش روی شما پیچیدگی‌های خاص خودش را دارد. اما دنیا هر چقدر هم که پیچیده باشد، آدم‌ها از آن پیچیده‌ترند. به هیچکس جز خودت اعتماد نکن. با مادرت گرم و صمیمی باش. او و پدرت تنها کسانی هستند که همیشه تو را و بهترین‌های تو را می‌خواهند. وقتی وارد دنیای آدم‌ها می‌شوی، بیشتر شنونده باش؛ اگرنه وارد جهانی از پیچیدگی‌ها می‌شوی که در افسانه‌ها هم نمی‌توان سراغی از آن‌ گرفت. وقتی وارد این پیچیدگی‌ها می‌شوی، احساس می‌کنی پاکی و شفافیت گذشته را نداری. و این تلخ است. در همه حال پاکی‌ات را و شفافیت روحت را حفظ کن. این مهم است. ما آدم‌ها خیلی چیزها را می‌خریم. اما نمی‌توانیم برویم کیلو کیلو عشق و احساس را از در مغازه بخریم. نمی‌توانیم مثقال مثقال آبرو بخریم. یعنی جایی نیست که قرص آبرو بفروشد. ما تمام این‌ها را در طول سالیانی می‌سازیم. نباشد که یک روز به خودت بیایی و ببینی هیچ از همه چیزت نمانده. در انتخاب دوستانت هم دقیق باش. می‌دانی دوست کیست؟ دوست کسی‌ست که دلش برای تو می‌تپد. دوستت باید دلسوز تو باشد، اما دلش نسوزد که ترحم کند. نکند دلت برای کسی بسوزد. دلت باید برای کسی بتپد. دلت که بتپد، برایت مهم می‌شود. برایت که مهم شد، برایش خیلی کارها می‌کنی. عاقل باش که هر کاری نکنی. هر کسی هم لایق هر محبتی نیست.

من برایت حرف‌ها دارم. اما دوست ندارم که رنگ روضه و نصیحت بگیرد. برایت در این روزها که روزهای نخستین زندگی‌ توست، بهترین‌ها را آرزو دارم. دوست دارم همیشه شادی رنگ پر رنگ زندگی‌ات باشد. و ... همین.

بهترین‌ها

آرا

 


نوشته شده در سه شنبه 88/4/23ساعت 12:55 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


به خودم،

باید رفت. می‌دانم! این یک هجرت است. به ظاهر بی‌سبب است، اما سبب سازی دارد قهـــّار! باید رفت. به راهی دورتر از عادت‌ها، و جایی دور از فریب و نیرنگ. گرچه می‌دانم که زندگی چیزی جز این فریب‌ها نیز نیست:

هی فلانی، زندگی شاید همین باشد ؟
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی‌خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد.

اما این یک هجرت است. می‌روم که من، منی باشم نه رنگ دیروز و امروزم؛ که رنگ فرداهایی که از چشم تو پاک است و از دید من- بی من- فقط فرداست، و گذار زمان. گرچه هر لحظه از بودنم را با اندیشه زندگانی‌ام و بی اندوه بیش و کم جشن خواهم گرفت و هر دمی را غنیمت خواهم شمرد. من می‌روم و می‌دانم که لحظه‌ها هم با من همسفرند.

گر بیش ممکنت نشود، کم غنیمت است
اندوه بیش و کم چه خوری؟ دم غنیمت است


نوشته شده در دوشنبه 88/4/15ساعت 2:56 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin