سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


در تب و تابم، و چه تلاش عبثی که هرگز نمی‌توانم زمان را به عاشقانه‌های
پر شور جوانی‌ام باز گردانم!
چقدر این زمان بر من و ما تازید، و چقدر کرخت، لب گزیده، انگشت بر دهان، تمنای
ساعتی پیش را دارم!
تا بی نهایت در زمزم چشمانم خاطره‌ای جاریست.



نوشته شده در جمعه 88/11/23ساعت 7:46 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


وقتی من تمام حرف‌هایم را کنار هم می‌چینم، روی تاقچه حسّم؛
وقتی عکس دوستت دارم‌هایم از روی تاقچه
، بر مردم چشمانم منعکس می‌شود؛
وقتی سرمای دستانم اثر تمام گرماییست که این حس‌ّ و حال از وجودم گرفته‌ست؛
وقتی لبخندم کم از هلال ماه شب‌های چشمانم نیست؛ وقتی من منم که عشق تو باشم؛
وقتی تو تویی که روح من باشی؛ هرگزم مرا دیده‌ای؟ هرگز این عشق را خوانده‌ای؟

مرا بخوان، که خط به خط من یعنی تو!



نوشته شده در پنج شنبه 88/11/8ساعت 10:20 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


تقدیم به تو که از دور دست‌ها حس شبانه‌ام را می‌پایی:


گرد جهانی چنین گردیدیم و از مافیهای آن دلبری ما را شد که ما را از
غیر او بیزاری‌ست و از نادیدنش ملالت!

جان من و جان تو گویی که یکی بودست

سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم

رفتم در درویشی گفتا که خدا یارت

گویی ز دعای او شد چون تو شهی یارم



نوشته شده در چهارشنبه 88/11/7ساعت 11:47 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin