سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


بگذار بگویم که در هراسم از این گذار، از این شیرینی تلخ، از این مسیر طولانی، از این سیاهی بی‌انتها. بگذار بگویم که محبوس تنم – من- جمله در بغضی خاموش- بسته در راه گلو.
من- بگذار بگویم که غم چطور تنیده به جانم تا مغز استخوانم را می‌خورد.
بگذار بگویم چقدر از این شب در هراسم- از قصه‌ی این روزها؛ از اینکه من قصه را نخواندم و او بر من خواند!
بگذار بگویم که چقدر تلخ است- طعم شوکران است و ترس.
بگذار بگویم اگر نباشی، نه راه هست و نه من، و نه پایان این سیاهی.
بگذار بگویم مدتی‌ست خودم را در جام نگاهم ندیده‌ام- مدتی‌ست دورم. مدتی‌ست از هر آنچه نبوده و نیست در هراسم.
بگذار بگویم، گرچه راه نفس تنگ است، اما قصه این شب‌ها - به درازی این راه و این سیاهی- بی‌انتهاست.
بگذار بگویم که دیدم چطور پدری بر نعش روح دخترش تازید - - پاره‌های جانش را میان افریت‌ها تقسیم کرد- و دیدم شب چطور به نماز ایستاد و من چقدر در هراس از کشیدن والضـّـــالینش، تا زهره فریاد کشیدم- خامــوش!
بگذار بگویم، تنهایم- در شبی تا ابد تاریک- غمگینم، و سنگینی ِ بغضم گرده‌های جهانی را می‌لرزاند...
بگذار بدانی – که من مدتی‌ست مُرده‌ام.


نوشته شده در جمعه 88/3/29ساعت 10:50 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


سالروز تولدم بهانه‌‌‌‌ای شد که برایت بگویم چقدر دوستت دارم:

برای پدرم؛

بیست و شش سال پیش برای اولین بار، کسی صدایت کرد: "بابا"! - - یادت هست؟- می‌دانم که سری تکان خواهی داد و بعد خواهی گفت: "خوب؟!"
... و من هراسم از همین عادت‌هاست. هراسم از این است که به عادت صدایت کنم و به وقت نیاز و احتیاج. ولی میدانم که میدانی که عادت " تباه کننده‌ی – حتی- نیکی‌ست". اما هر چه هست، من – فارغ از این عادت‌ها- روز و شب، دور از هیاهوی انسانی، در سراچه احساسم، برایت گرامیداشت می‌گیرم؛ و تمام خاطراتمان را میهمان می‌کنم.
تو هیچ نمیدانی! اما من، گرچه به ظاهر دورم و گرچه به ظاهر اسیر این مسابقات دوی ماراتون زندگی- و هر آنچه چون این- هر روز تا یافتن خود آرمانی‌ام تا نا‌کجایی به رنگ علامت سوالی مبهم و مه‌آلود می‌دوم، اما همیشه با توام!
هیچ از یاد نمی‌برم دستان ستبر و گرم تو را، آن زمان که به بهانه‌ی بازی در هم حلقه می‌کردی. من را می‌نشاندی و بعد من روی دستانت: " تاب تاب عبــّاسی..." اما تاب بازی ما کلاس درس هم بود. باز هم همان دستان تو، که من روی آن‌ها می‌نشستم و اینبار: "یک ...(جلو)، دو ...(عقب)... یک، دو، یک، دو..." اعداد، ریاضی... و دو دوتا چهار تاهای زندگی!
حالا که فکر می‌کنم هنوز هم با تو تاب تاب عباسی داریم. این بار نه روی دستانت، که هر شائبه از فکر تو مرا به جلو می‌راند و هر زنهاری از تو مرا به عقب می‌کشاند.
هیچ از یاد نمی‌برم که هر آنچه را که تو برایم ترسیم کردی، واقع شد. کاش بدانی که چقدر به گرمی نگاهت محتاجم- بی‌عادت! کاش بدانی که چقدر غرق توام – در فکر و کلام و اندیشه بودن و ماندن- و چه حس پر غروری که تو را تا همیشه بر مدار و تا همیشه بر قرار می‌بینم. چونانکه هستی!

باش تا همیشه‌ام.

دو نقطه

دخترت


نوشته شده در شنبه 88/3/2ساعت 12:11 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


خسته می‌شوم- از این شوریدگی‌ها- از این پاییز بی‌وقت، و از این زمان که بر من می‌تازد، و من... هنوز غرق تو! و چه عبث!
هنوز بی هدف لابه‌لای حس و اندیشه‌ام راه می‌روم. هنوز صدایت را در سر دارم "قرار نیست بمانم!"- و سوال بی‌جواب ذهنم :"پس چرا آمدی؟!"- و بعد گوشه پیر و مرشد ذهنم که همیشه در من می‌‌نوازد که "هیچ حضوری بی‌سبب نیست."
باد سردی به هیبت درختان تنومند باغ می‌زند- شاخه‌ها را می‌لرزاند و مرا- و چقدر هنوز بی‌خیال امروز و دیروز، به امید فردای بهاریم این شب را به صبح می‌رسانم. حیف که اینجا همیشه سرد است!!


نوشته شده در یکشنبه 88/2/20ساعت 10:54 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


مرا بخوان- آشقانه- چونانکه هر دم، نفسی را به اشتیاق و شور ماندن فرو می‌بری. مرا بخوان- آشقانه- چونانکه من عشقم و تو سرگشته‌ای گم گشته در من. پیدای پنهان، پنهان پیدا! مرا بخوان- بی‌بحانه- که بحانه زندگی‌ست؛ مرا ورق بزن، که هر صفحه‌ام لبریز نوبرانه‌های این فسل عشق ماست. مرا بخوان- خط به خط، ریز به ریز، واو به واو، مو به مو! زیر تمام غلط‌های به عمد نوشته‌ام خط بکش. قرمز--  بگذار بدانم هستی- بگذار بدانم که می‌خوانیم. من عشقم- رنگ تمام هستیت. مرا بخوان!

 


نوشته شده در جمعه 88/2/11ساعت 11:44 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |



‌1) صبح ها که از خواب بیدار می شوید، دستگاه عیب سنج و ایرادگیر وجودتان را از کار بیندازید. قول می دهم؛ خورشید درخشان تر، پرنده ها خوش آوازتر، مردم مهربان تر و حتی کسب و کار پربرکت تر خواهد شد.
2) در معادلات زندگی هیچ گاه از علامت منفی استفاده نکنید، به خاطر داشته باشید که تفکر منفی از آن چنان قدرتی برخوردار است که می تواند با قرار گرفتن در پشت یک معادله بزرگ زندگی، همه علامت های مثبت آن را تغییر داده و مانند خود منفی بسازد.
3) هیچ گاه در گره زدن طناب پاره شده دوستی تعلل به خرج ندهید، گاهی اوقات غرور بی جا سبب می شود که حتی همسران خوب توجهی به گسستگی ریسمان بین خود ننمایند. مطمئن باشید گره زدن به خاطر کمتر نمودن طول طناب، نزدیکی را بیشتر می کند.
4) آنتن های ذهن تان را تنها به سوی ایستگاه هایی تنظیم کنید که شبانه روز امواج مثبت پخش می کند، کاری کنید که کارکنان ایستگاه های منفی از شدت بیکاری اخراج شوند.
5) سعی کنید قلبی مقاوم داشته باشید، قلبی که مقابل گرم و سرد حوادث و ضربه های عاطفی همچون ظروف چینی با اندک ضربه ای خرد نشود.
6) دل تان را تبدیل به اقیانوس آرام نمایید نه یک مرداب ناچیز. فکر نمی کنید حتی تصور اقیانوس هم احساسی از عظمت و پهناوری را در دل ایجاد کند؟ آنها که دل هایشان مرداب است با کوچک ترین حادثه ای به تلاطم می افتد، برعکس کسانی که شدیدترین گرداب ها و جریان های حوادث هم آرامش شان را بر هم نخواهد زد.
7) تجربه های تلخ و شیرین زندگی را درس فهمیدنی بدانید و نه حفظ کردنی، چرا که مطالب حفظ شده پس از مدت زمانی پاک می شوند.
8) مصمم باشیم تا با استفاده از پاک کننده هایی همچون دعا و نیایش زندگی کنیم.
***

امیدوارم مورد استفاده باشه. چون من هم از جایی برداشت کردم و استفاده می کنم.


نوشته شده در جمعه 88/2/4ساعت 11:0 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
Design By : Pars Skin