خردمند
بابام راست میگه. میگه: اگه خدای عالم دو تا چشم قابل بستن به آدم نمیداد، چقدر سخت میشد!
انگاردیگه باید چشم رو به روی خیلی چیزا بست. دیگه باید گاهی دیدنیها رو فراموش کرد و نادیدینیها رو دید.
دیگه باید فهمید که نه تو جمال یوسفی و نه تو صوت داوودی، نمیشه سراغ حس اهوررایی رو گرفت.
دیگه دل به دریا زدن و پارو نزدن معنی نداره! تو کارزار من و موج و باد و طوفان، این منم که باید تا ته زورِ بازو، پارو بزنم.
این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست. باید تا ته خط پارو زد. تا کی اسیر باد و هر چه بادا باد؟
آره! دیگه بستم این چشم رو که دلم از این همه بیانصافی دنیا ترکید!
چگونه بر این حس گرم و ارغوانی که بر من مینشیند و آرام و بی دریغ میگویدم: بمان! ، چشم بربندم و نادیده انگاشته گویمش: نه، برو!... که این پاسخ عین دیدن است و عین خواندن!
بیا و همیشه بمان!
وقتی سنگینی حرفهایم قلبم را چنان منبسط میکند که گویی دیری نخواهد پایید که از سینه بیرون زند، هیچکس جز خودم نمیتواند این بار بد باری را بر زمین بگذارد. حرفهایم را میچینم یکی یکی کنار هم. بعد همه را به کاغذی دعوت میکنم که مأمن همیشگی من و آرامکده حرفهایم است. قلبم میگوید و دستم آرام مینویسد. واژههایم گرم و صمیمی فرود میآیند. کلامی بر کاغذ جاری میشود ؛ و بعد... خلاص!
تمام وجودش به نشانهای به صدا در آمده بود. وجودی گرم از لا به لای امواج حسی نزدیک در برش گرفته بود. نفسش به شماره افتاده بود. نگاهش محو پنجرهای بود که میدانست بیشک ماه و ستارهاش با ماه و ستاره قاب نگاه او یکیست. دوباره و دوباره حسی در رگهایش جاری شد و قلبش را لرزاند. هنوز گرمی آن دستها و بوی آن حس را به خوبی میشنید. خواست برایش بگوید: بیا و همیشه بمان؛ اما نسیمی بر هامونش گذشت و نوشت: من- یک زنم!
ای کاش که ما واقعا چیزی به نام کپی رایت (Copy Righ) داشتیم.
مجبور شدم که شعری که روز جمعه به وبلاگم منتقل کرده بودم رو امروز برش دارم.
...
اطمینان دارم که سه نقطه بالا، تمام حرف من رو می زنه!
ای کاش...!
Design By : Pars Skin |