سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

 

این شب‌ها روی و موی و بوی تو، ماه را آواره آیینه رود کرده و نمی‌دانی چه بلوایی در آسمان برپاست، و این پایین باد می‌وزد و موجی به جان رود می‌اندازد و ماه بی‌تاب سکون یک تصویر می‌ماند. همه چیز آرام است؛ و روح من در سکوت آیینه‌ها به تماشای هزاران هزار تصویرمی‌نشیند و، غرق خود و روزگار، به یمن حُرم عشق، هر لحظه تسبیح می‌اندازد و به اندازه هر دانه- عشق، آرامش و زندگی- می‌آموزد. این شب‌ها، تو هستی، من هستم، حریر نرم نگاهت هست، واژه‌ها به عشق تو بر کاغذم می‌نشینند و گاه اگر زلال چشمم جاری می‌شود، شوق بودن است و ماندن. این شب‌ها ...

 خوبیم، شکر خدا!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/25ساعت 9:42 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

دنیای عجیبی است. بکن نکن زیاد دارد. بکن نکن‌ها را ما آدم‌ها درست کردیم و می‌کنیم، چون می‌ترسیم. ترس! چیز خوبی‌ست، ترس! چیز بدی‌ست. اگر نمی‌ترسیدیم حسادت نمی‌کردیم، اگر نمی‌ترسیدیم فریاد نمی‌کشیدیم، ترسیدیم که دیگران از ما پُر رنگ‌تر شوند، زیر پای نگاه‌های تند و تیزمان خوردشان کردیم. ترسیدیم روزی روی گـُرده‌های زندگی‌مان سوار شوند، خیلی حق‌ها را به خیلی‌ها ندادیم. ترس! خوب است یا بد؟ دنیای عجیبی است. ما آدم‌ها عجیب‌ترش کردیم و می‌کنیم. ترس! ترسیدیم از دست بدهیم، آنقدر محکم چسبیدیم که با هم غرق شدیم. ترسیدیم گـُم کنیم، خودمان هم پیدایش نکردیم. ترسیدیم نشناسندمان، خودمان هم غافل شدیم. ترسیدیم- ترس! ترسیدیم و"اهلی" نکردیم و عـُلقه‌ای ایجاد نشد و رفتند و ماندیم و تنها... دنیای عجیبی است، خودمان عجیب‌ترش کردیم و می‌کنیم؛ چون می‌ترسیم!


نوشته شده در یکشنبه 90/8/22ساعت 1:29 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

 

بگذارید از یک درس زیر پوستی برایتان بگویم. اینکه از لفظ زیر پوستی استفاده می‌کنم به آن جهت است که می‌دانم هرکس به طریقی بخشی از معنی را در می‌یابد.

بعضی‌هاتان می‌دانید که در این سال جدید تحصیلی به دعوت یکی از دوستان، معلم دبستان غیر انتفاعی پسرانه‌ دو زبانه‌ای شده‌ام؛ گرچه همیشه از بچه‌ها گریزان بودم، باید بگویم این پنج پسر یازده ساله هریک به وضوح مردان بزرگ فردا خواهند شد. و البته خوشحالم، به خصوص که انگلیسی قوی‌ای دارند و خیلی قرار نیست درگیر آموزش باشم. الغرض:

دو روز پیش که درگیر تشویش و فکر بودم، بی‌حوصله روزگار وارد کلاسم شدم و پسرانم با لبخند به استقبالم آمدند. حال و حوصله درس نداشتم، اما نمی‌شد بچه‌های فعالی مثل این‌ها را بی‌کار گذاشت. فکر کردم پرسشی مطرح کنم و برای تفریح خودم منتظر پاسخ‌های بچگانه آن‌ها باشم.

پرسیدم: "بچه‌ها تا به حال دلتان برای خودتان تنگ شده؟"

بچه‌ها به هم نگاه کردند و با تعجب از من پرسیدند:" برای خودمان؟"

گفتم: "آره، عجیبه؟!"

لبخند‌ها و پوزخندهایی تحویلم دادند و با معصومیت سری به نشانه نه بالا زدند.

اما یکی از بچه‌ها که همیشه یا با خودش حرف می‌زند، یا چه من درس بدهم چه ندهم، او مشغول دفتر و کتابش است، همچنانکه دستش زیر چانه‌اش بود گفت: "من دلم خیلی وقت‌ها برای خودم تنگ می‌شود."

پرسیدم: "چطور به این حس می‌رسی؟ آن زمان دوست داری با کسی حرف بزنی؟"

گفت:"وقتی فکر می‌کنم خیلی تنها‌ام، و هرگز نمی‌شود با کسی حرف زد- هیچکس من و شما را نمی‌فهمد." و سکوت کرد. سکوتش تلخ نبود، اصلاً! اما معلوم بود او ابدا در این دنیا‌ها که اطراف ماست سیر نمی‌کند.

دیدم خیلی شبیه حس من است، پرسیدم: "دوست داری گاهی دور شوی؟دورِ دور؟ یا راه بروی؟ تا دووور؟"

گفت: "نه! هرجا بروم خودم را هم با خودم برده‌ام."

---

منظورم درست جمله آخر بود!

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19ساعت 9:52 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


شب غریبی است نازنینم. دلم زیر طاق آسمان، طاقباز خوابیده، چشمم می‌بارد، صورتم را می‌شوید، هیچ نیست، جز باد... نرم می‌آید و نرم می‌رود. گاهی تنم را می‌سوزاند و جای تو خالیست که پیچ و خم جسم و جانم را از هر گزندی بپوشانی؛ ...و تو نیستی که گاه گاه آغوش باز کنی تا شاید سختی گلو باز شود، چشمم را بشوید و ... تو نیستی- نیست!! سخت است، درد دارد. ترک! سخت است. من که عادت نداشتم، حتی عادت هم نکردم؛ به تو! به بودنت. من عاشق بودم- چشمانم تو را می‌دید، نگاهم قاب نگاه تو بود، دستانت خانه دستانم بود... هاه!! می‌دانی نازنین، عشق قصه غریبی است. آب و دان و نان نیست، اما زنده‌ات می دارد. اما...، تو که نیستی! درد دارم و گاه حس می‌کنم علاج دردم را همسایه دارد... آی همسایه، من یک کاسه مرگ می‌خواهم، داری؟ 

...


نوشته شده در شنبه 90/8/14ساعت 6:30 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin