خردمند
در پاسخ به دوستی عزیز، که گاه بالاتر از یک دوست است؛
(کلیک کنید)
همآغوشی باران و خاک
وقتی تو،
از هم آغوشی باران و خاک می گویی،
وقتی در باران سراغ باران می گیری
وقتی که تو خود بارانی و خود خاک!
دستم به قلم می رود که بگویم:
آی غزل؛
هر روز صبح که بیدار می شوی و رخ می شویی،
آب و خاک را بر هم می نوازی!
گاهی که به رسوایی غم و
گاه که
شاید به شیدایی یک شادی بی حد و حصر،
اشکی بر گونه می غلتانی،
آب را به میهمانی خاک می خوانی!
وقتی برای لحظه های مناجات،
آب بر روی و دست و پا و مسح می کشی،
خاک را می نوازی؛
وقتی آب می نوشی،
خاک را سیراب می کنی!
.
.
.
.
وقتی تو آبی و خاکی،
وقتی تو بارانی،
وقتی تو آبی و باران،
وقتی تو آبی و روان...
وقتی تو خاکی و آرام
آدم،
دم
اما گرم!!
آدم،
گاه می اندیشم که
شاید خدا در خلقت آب و خاک
بعد از آفرینش تو
هرگز شک نکرد!
...
دلم خواسته که یک "عاشقانه آرام" بگویم. از این نظم در اوج بینظمی و از این بینظمی در اوج نظم. بگذار برایت از اولین حرف الفبایمان بگویم که اول میآید و از دومین که بعد! و از سومین حرف آن که در "پایداری" است! بگذار از حرف چهارم بگویم که با "تو" آغاز میشود و از وحدت حرف اول که در پایان "ما" آشکار میگردد! ... عشق را خواندهای که اول میآید و بعد میماند و همیشه به وحدت احساس پایدار است؟ هرگز شریان ذهن یک عشقِ قلم را دنبال کردهای که چطور قلم را از جان بر سینه کاغذ میساید تا به عشق عاشقانهاش روح تو صیقل یابد! عشق خاصیت لحظه لحظههای زندگی است وقتی به امید روشناییها میشکفی! عشق شکرانه همین لحظهایست که هستیم. خانهاش اینجاست؛ روی تارهای صوتی من، وقتی فریادش میزنم! روی نگاههامان وقتی با غروب تر میشود؛ روی دلهامان، وقتی به شنیدن گلواژه مهربانی غنج میرود. عشق همینجاست، روی دستهامان وقتی به مهر میفشاریمشان؛ و کنج همین پاها که به یمن انتظار لحظههای دیدار، این پا و آن پا میشویم! روی همین زمین که به انتظار سبزه میرویاند!... عشق همین جاست! پایین طاقچه عادت، روبروی مهربانیهایمان، نشسته لبخند میزند و با الفبای ما واژه واژهها میسازد که با جمله جملهها نامهها بسازد... نشسته، لبخند میزند تا تو هم به عشق بخندی!! و از کلام مبهم من، از زیر این همه لایههای معنی، یکی را به مهر بگزینی!! این عشق است... بخند!
بگذار امروز برایت از پرواز بگویم در دل باد! وقتی تو رو به شمالی و باد رو به جنوب...
بگذار برایت از چهار فصل پاییزی امسال بگویم که چطور به باد و بارانها گذشت. بگذار برایت بگویم که در حسرت خورشید چه ساعتها که به انتظار فلق ننشستم و چه روزها را که به امید سرخی شفق، به شب نرساندم! اما دریغا، که ابر پاییز آسمانی نگذاشت...
خندهدار نمیشود اگر برایت از سردی دستانی بگویم که با بالا رفتن دلار سردتر میشد و با گران شدن نان کرخت تر! و اگر برایش قصهای از عشق میگفتی انگار زخم خشکیدهای را میکندی و از نو تـَرَش میکردی!
بگذار برایت از پرواز در دل باد بگویم؛ وقتی تو نان میخواستی و من جان! بگذار برایت از چهار فصل پاییزی امسال بگویم وقتی ابرک نگاهم بر فراز کوه گُردههای تو میبارید! و حاشا که اگر ...
بگذار برایت از عشق بگویم، که هرشب بارانی این چهار فصل را کنار بالینم تا سپیده، قصههای مجنون خواند و حاشا که تو...
بگذار بگویم که ... حاشا!!
و دریغا که این قصه بی سر، نا تمام است...
Design By : Pars Skin |