خردمند
امشب، با وجود این هوای بارونی و دونفره تهران، و غوغای بیامان واژههای رنگی، هر کاری میکنم که شاید بتونم چهار تا جمله بنویسم- اما دریغ از یک کلمه!
غرض اینکه انگار این نوشتن ما هم دوباره کم درد سر نساخته. آقا ای امان! توی پُست آرمانشهر نوشتهبودم- بیزحمت یکی بیاد یه قوطی چای از اون بالا بده دست من! ( البته با یک مقدار تفاوت در بافت ادبی)- کم مونده بود همه چهارپایه بذارن بیان پشت دیوار دل ما ببین این طرف چه خبره. هیچی بابا!! خبری نیست. امن و امان. – یه نگاه به من بندازین معلوم میشه کی رنگ این حرفاست!
توی پست اخیر- حرف از تو نیست- آخرش نوشتم: ننگت باد—یکی از دوستانم توی یه ایمیل نوشته: چرا به این بنده خدا که اومده بهت قوطی چای رو داده فحش میدی!؟-- بابا این پُست به قبلی چه ربطی داره رُفقا؟!
به هر حال من عاشق خوندن نظرات همه شما هستم. گاهی توبه میکنم که اینطور و به این سبک اخیر ننویسم، ولی انگار نه انگار که توبه کردم. قضیه اینه که:
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
به هر حال از اینکه زمانی رو صرف خوندن این سیاهه میکنید، متشکرم!
حرف از بودن و نبودن تو نیست. حرف از این حس من است که طاقباز- به امید دیدن ستاره اقبالمان - بر ایوان دلم خوابیده. حرف از این ستاره و نجوم و حال و احوال و- ای خدا حوّل حالنا- ست. نه!... حرف از تو بیایی و نیایی نیست. حرف از این است که مبادا یک روز باشی و گویی که هرگز نبودهای. حرف از تکلیف این دل بیقرار من است که بین زمین و آسمان ِ حس و حال تو معلق است وبیصدا دست و پا میزند.
حرف از حس و حال من نیست. حرف از حضور و غیاب حال و احوال توست. حرف از این جام چشمان من و میخانه احساس توست. حرف از این است که – ای کاش... :
میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
حرف از من است و این بغض فروخوردهی ناشکسته- حرف از این نقاب شادی و شانههای انتظار است. حرف از این خندههای کفن شده است و این فوّاره کلام من- که مدتهاست بسته است. حرف از تو نیست. حرف از این روزه بی تو نشستن است، که انگار نه انگار که:
روزه هرچند که مهمان عزیز است ای دل صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
حرف از من است و این کودک احساس من که نشسته بر جاده "شاید"ها! زانو بغل گرفته و گاه اگر باد نجوایش را به گوشـی برساند:
یار من چون بخرامد به تماشای چمن برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
حرف از این پیغامهاست. حرف از این چشم نابینا و گوش ناشنوای توست! حرف از تو نیست. حرف از هر چه بادا بادهای توست؛ و این حس رفته بر باد! ای وای که بیشکیب از پس این همه ویرانی، کم روا نیست اگر بگویم: ننگت باد!
برای تو مینویسم که ورد زبان ثانیههای این روزگار من شدهای.
برای تو، که تمام آرزویم رسیدن به اوتوپیای با تو بودن است.
برای تو که خرمای بر نخیل من- نه نه، هرگز- که نزدیکتراز خیال منی! برای تو که نشسته بر حسّ و آمال منی! برای "تــو" مینویسم.
برای تو میگویم که من خستهام از این آهنگ بی کلام صحنه بازیمان. از این اکسپرسیونیسم- ...(؟)- از این ژانر عاشقانه- از این سکوت. تمام نقش من انتظار و تمام حس تو- فقط نگاهی از دور! و این زندگی که بیکلام، میرقصاندمان.
برایت از این روزگار میگویم. از این ثانیهها که میگذرند- از این مدرنیسم عاشقانه...- و از این امید که بیخیال ِ این روزگار در من غوغا میکند.
ای هولهی هـَوار (؟؟)- از این بوسههای دیجیتال؛ از این دست تکان دادنهای مدام من- از این یادآوریهای "بودن"- که آی من هستم!-
و چه بلوایی میکند حسّـم- وقتی تو حتی گاهی فقط سری تکان میدهی- که هستی!
با تو میگویم از این حسّ پررنگ و بیریایم! چقدر ذهنم عاشقانه رویای با تو بودن را در آغوش میکشد.
برای تو مینویسم که گاهی بلند بلند در افکارم میخوانمت: " دست من به این بالاها نمیرسد- کجایی؟!" – و قوطی چای که فقط چند ثانیهی بعد، در دست من است و من که برای ثانیههایی در آغوش تو!
--- اوووه! چه حسّ زنانهای- غرق در کشور احساس! و چه حساس!...
بیدار میشوم. عجب آرمانشهری؟! شرطش "بودن" است؛ توشهاش "خواستن" و "ماندن"- بهایش "عشق"- و مخاطراتش "غرور و گوشهنشینی"-
...
امروز برای سر سفره هفت سین، ماهی خریدم. نه یکی و دو تا- که پنج تا! یکیشون قرمزه با دم و بالههای سفید. یکی دیگه سفید با سر و دم قرمز. سومی طلایی خالص. چهارمی، مشکی و چشم قورباغهایه. و اما پنجمی؛ عجیب ولی خوشگله! طلایی با شکم مشکی، گوشههای بالههاش نقرهای و تپل تر از همه.
هر چی بهشون نگاه میکنم برای همه آرزو میکنم که:
الهی از امسال به یمن ماهی اولی و قرمز و خوشگل من، شادی توی خونههاتون موج بزنه.
به یمن سفیدی ماهی دومی- خوشبختی و آرامش به زندگیهاتون سایه بندازه!
الهی مثل ماهی سومی من که طلایی و تر و فرزه- کار وکاسبیهاتون سکــّه باشه و آب تو دلاتون تکون نخوره!
آرزو میکنم چشم دشمناتون مثل ماهی چهارمی من پـِق و پـِق بزنه بیرون!!
و اینکه الهی زندگیهاتون مثل ماهی پنجم من- رنگی و صیقلی باشه. الهی که همیشه شاد و موفق باشین؛ ولی...
ولی آرزو میکنم در عین شاد بودن و رنگی بودن- یک رنگ و بیشیله پیله باشین. آخه میدونین، فرش از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است!
با بهترینها!
مدرسه خیابان؛ امروز مجبور بودم برای رفتن به خیابون فردوسی، ماشینم رو یه جایی نزدیک محل کارم پارک کنم و بقیه راه رو با اتوبوس برم. مدتها بود اینطوری قاطی مردم نبودم. میدون انقلاب سوار اتوبوس شدم تا میدون فردوسی. بقیه این پُست رو خودتون بخونین و خودتون برداشت کنید.
***
در مسیر رفتن به میدان فردوسی:
خانم مسنتری که روی صندلی اتوبوس نشسته بود به دیگری که ایستاده بود گفت: من زودتر اومدم نشستم اینجا کنار این دخترجوون، میبینی که جا هم نیست، حالا میگی یه خورده هم برم اونطرفتر؟
تو شلوغی و همهمه اتوبوس نمیشد صدای زنی که رو به اون خانم مسن ایستاده بود رو شنید. چند ثانیه گذشت و دوباره اون خانم مسن گفت: نه، من از دست شما خیلی ناراحت شدم. چطور به من میگی که " برو یه کم رژیم بگیر، مگه من سر سفره شما نشستم؟".
دیگه نظر ما جوونترها هم به اون طرف جلب شده بود. بازم صدای اون زن که روبروش ایستاد بود نمیومد. خانم مسنتر گفت: نه، من که نمیبخشم، خدا باید ببخشه که نمیدونم میبخشه یا نه!
در مسیر برگشت به انقلاب:
اوتوبوس از روبروی تالار وحدت گذشت. خانم مسن، ولی شاد و بزنم به تخته شیکی به زن جوون نزدیک خودش گفت: یادم نیست اسمش چی بود، ولی یکی از تالارهاش نمایش خوبی داره.
زن جوون گفت: اسم تئاترش چیه؟
-" گفتم که یادم نیست."
زن دیگری که معلوم بود اصلا به دنیای فیلم و نمایش علاقهای نداره، انگار که فقط میخواست حرف بزنه پرسید: بلیطش چنده الان؟
خانم شیک گفت: "هشت تومن، ده تومن." و همین موقع با خداحافظی صمیمانهای از اتوبوس پیاده شد.
همون خانمی که قیمت بلیط رو پرسیده بود به زن جوون گفت: اینقدر زخم تو زندگی هست که به فیلم و نمایش نمیرسیم.
زن جوون گفت: "باید ارزونتر باشه تا همه استفاده کنن. آره خوب، گرونه! من دوتا بچه دارم، تنها که نمیشه رفت؛ یعنی باید سیهزار تومن بدم..." و سرش رو تکون داد.
-" آره خوب، سی تومن خرج یه هفتهی آدمه دیگه."
***
و من فقط نگاه میکردم و تمام مدت به این فکر میکردم که : "یکی میناله از درد بیدوایی، یکی میگه خانم – زردک میخواهی؟"
Design By : Pars Skin |