خردمند
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
نشستهام رو به مهتابی پر نورتر از هر شب دیگر!
زانوی تنهایی در آغوشم، به خاطرات قاب پنجرهای مینگرم که سالها رو به حیاط حیات تو باز میشد.
باد پاییز گرم فعالیت است. دلهره زرد افتادن برگ، شرم لطیف بید، و سرمایی که به جان نهالهای کاج افتاده- حس دوری نیست!
مرا به خاطرات شبی میبرد که بر تختی ابدی از بلوط، بر روی دستها- سرد- میرفتی.
پاییز بود و باد سرد ،گرم سرزدن به هر سو...
مرا خود با تو چیزی در میان است
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گـُدازان
وجودم رفت و مهرت هم چنان هست
هیچ دیوارههای قلبت را منقش به حسّ و حضوری بیپیرایه، از جنس نگاه خورشید، به لطافت صبح هنگام و آرامش شبانگاه دیدهای!؟
هیچ به هوای حسّی رفتهای که ندانی چیست- بدانی شیرین است و ضرباهنگش ضربان آشنای قلب توست؟! تند و آرام! هر لحظه به هوایی!؟
بگذار بگویم که تو را دیدم- دیشب- مست در آغوش تابستانی حسی بیبدیل؛ و گاه خرامان بر دشت نگاهش- و چه میدانی که صدای قدمهایت، چرخش بیرحم نگاهت، و هر نفس گرم و صدای ارغوانیات تصنیف بینظیر حضویست بی بدیل! تو... رویای ماندنی!
Design By : Pars Skin |