خردمند
وقتی ذهنم محصور قالب لغات است، قلمم کُند میگردد.
کبوتر احساسم خسته از تلاطم دل، میپرد تا دورترین نقطه پرواز عقل و بعد محو تاریک و روشنهای آن میشود.
وقتی تو نیستی ذهنم به اکسیر یاد و خاطرت، درگیر عاشقانهها، دستم را منجی قلم میسازد. نگاهم زیر نور ماهتابِ این شبهای دوری، درستی سیاه مشقها را میخواند و خط میزند؛ بعد من دایم خط میزنم و دوباره مینویسم. خط میزنم و دوباره مینویسم.
چقدر از تو نوشتن برایم دشوار است.
به بهترینم که تویی مینویسم.
به تو که رنگ تمام روزگار منی. آفتاب روز و ماهتاب شبی!
به تو مینویسم، از این حس آبی بیدریغ؛ از این عشق جاری سرشار؛ از هر آنچه رنگ خوبیست و از تو آغاز میشود، در من تداوم مییابد و بعد تا همیشه ما جاودانه میگردد.
به تو که به خندهات کبوتر روحم در فضای نگاههامان به پرواز در میآید و به حس ابرک نگاهت، رعد بغض من بیهوا میزند و بعد... بعد- از باران چشمم غنچه لبها که تر میگردند، هیچ؛ رودی میسازد تا زیر دره چانه و بعد شانههایت مأمن امن همیشه میگردند...
به تو مینویسم که همیشه دلم برای دیدنت در سرازیری انتظار قنج میرود.
به تو مینویسم از بودن، ماندن و از تمام بالا و پایینها و پیچ و خمها.
به تو مینویسم، از این پس و تا ...
لبخند شیطنت آمیزی زد و از جلوی ماشینم رد شد. گرم لبخندش شدم و با چراغ راهنما برای شمارش معکوس همراه شدم. یهو انگار
سایه شد. سرش رو چسبونده بود به شیشه ماشین. از جا پریدم و جیغ ظریفی کشیدم. شیشه رو دادم پایین و گفتم: چی میگی؟
گفت: دشت امروزم رو میدی؟ گفتم: تو که الان از ماشین جلویی یه چیزی هم به زور گرفتی! سرش رو تکانی داد و زیر لب گفت: حالا...
دستم رو دراز کردم و از بین پول خوردهام یه دویست تومانی در آوردم و بهش دادم. خندید و گفت: ای ول!
چند سالشه؟ روزها چی میخوره؟ کجا میخوابه؟ براش پنیر صبحانه چه فرقی با پنیر پیتزا داره؟ از انواع مارک کفش و لباس چی میدونه وقتی معلومه کفش و لباس کهنه کسی رو به تن داره که حداقل سه چهار سایز از خودش بزرگتره! اون از این همه بازی کامپیوتری و وسایل دیجیتال چی میدونه، وقتی تنها تفریحش کُشتی وسط چمنهای بلوار با هم سن و سالهای همکار خودشه؟
اون از ... چی میدونه، وقتی ...!!!!!!!!؟؟؟؟؟
فردای نا کجای اون به کدامین رنگ- زیر چرک همیشگی صورتش نقش بسته؟
ما چه میدونیم جز این که گاهی برای رفع وجدان دردهای صوریمون به زور دست در جیب میکنیم و ...
شاید روزی که خدا سرنوشتها رو رقم میزد، اون داشته با اسفند و زغال ور میرفته که الان مجبوره هر روز سر این چهار راه ...
از این آغاز گرچه خوشحالم، اما نه از پایان که از آن علمی نیست، که از ادامه راه در هراسم.
هراسم نه از روزگار است که آیا چه با خود داشته باشد تا مرا رام قلم کند [ نگفتم قلم را رام من کند، چون به دید من قلم شیفته یارغار همیشگیاش کاغذ و محبوب ازل و ابدش کلام بودهاست! ]، بلکه بیشتر از این ذهن بیتاب و پردغدغهام در هراسم که نکند با این آشفتگی و سر به هوایی جایی به هوایی قالم گذارد...
بگذریم. دوست دارم شروع کار بگویم:
این وبلاگ را اول هدیه میکنم به دوستانم آزاده و همایون، که همیشه بعد از خواندن نوشتههایم در بلاگ دیگرم و تشویقهایشان، همیشه از من میخواستند تا در صفحهای بهتر بنویسم. شاید کاغذی رنگ محبوبیت باران و شاید جایی که به قول همایون "خوانندهاش بخواند."
بعد از آن به دوست همیشگیام عطیه، گرچه روزگار مشغولمان کرده و به دوریهای موقت عادتمان داده؛ اما او بود که سالها پیش با وبلاگ آشنایم کرد.
و بعد خوب و بدش برای عشقم که رنگ تمام روزگار من است و وجودش قبله من! ...
Design By : Pars Skin |