سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


بیا و قضاوت کن!

من می‌گویم: اول فکر کردم حسش یک شبه تمام حسـّم را دزدید؛ دلم را در به در جغرافیای عشقش کرد. اما حالا بعد از این همه وقت می‌فهمم این همه اتفاق، این همه- یک شبه نبود. من شاهد دارم. شاهدم این نگاه‌های مکرر است، شاهدم همین حال و هوای در هم ریخته من و اوست. شاهدم این ثانیه‌های سنگین است. بیا و قضاوت کن. این دادگاه، واقعی‌ست.

می‌گویی: شاهدت که نمی‌شود از خودت باشد.

می‌گویم: مگر دیگر این دل و این حال و هوا و این نگاه پریشان از آن من است؟

می‌گویی: خوب این یک جـُرم، ما بقی چیست؟

می‌گویم: در مـُشاعات روزگارمان اندیشه می‌گستراند، می‌نشیند فکر می‌کند و در قلمرو اندیشه‌اش هیچ راهی برای عبور و مرور نیست! تمام وجودم را گرفته، آنقدر که هیچ سرحدّی معلوم نیست.

می‌گویی: چه می‌خواهی؟

می‌گویم: دلم را که آواره جغرافیای عشقش شده، روزگارم را که اسیر روزگارش شده و تمام وجودش را که درگیر وجودم شده! بیا و قضاوت کن؛ چیز زیادی‌ست؟

و فقط آهی می‌کشی، و من هم!!



نوشته شده در چهارشنبه 89/2/15ساعت 11:18 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


دور است و هر روز دورتر می‌رود. به خیالش هر چه بیشتر دورتر شود،
بیشتر از خاطرم پاک می‌شود! هه... دریغا که نمی‌داند پیچک حسم، دور تا دور حضورش
تابیده‌است.
چه خیال عبثی رفیق! تو را از این لحظه‌ها، از این زمان، از این خیال،
تو را از همین نفس، از همین پلک، از همین حس از هر آنچه هست می‌توان پاک کرد؛
اما
تو را از من ... هرگز! هه... تو را که نمی‌توان از خاطر خاطره‌ها بـُرد.

من همین گوشه می‌نشینم. هم آنقدر که می‌ روی خواهی آمد.

[نقطه. یک نفس. انتظار]  



نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 12:9 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin