سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


امروز برای سر سفره هفت سین، ماهی خریدم. نه یکی و دو تا- که پنج تا! یکی‌‌شون قرمزه با دم و باله‌های سفید. یکی دیگه سفید با سر و دم قرمز. سومی طلایی خالص. چهارمی، مشکی و چشم قورباغه‌ایه. و اما پنجمی؛ عجیب ولی خوشگله! طلایی با شکم مشکی، گوشه‌های باله‌هاش نقره‌ای و تپل تر از همه.
هر چی بهشون نگاه می‌کنم برای همه آرزو می‌کنم که:
الهی از امسال به یمن ماهی اولی و قرمز و خوشگل من، شادی توی خونه‌هاتون موج بزنه.
به یمن سفیدی ماهی دومی- خوشبختی و آرامش به زندگی‌هاتون سایه بندازه!
الهی مثل ماهی سومی من که طلایی و تر و فرزه- کار وکاسبی‌هاتون سکــّه باشه و آب تو دلاتون تکون نخوره!
آرزو می‌کنم چشم دشمناتون مثل ماهی چهارمی من پـِق و پـِق بزنه بیرون!!
و اینکه الهی زندگی‌هاتون مثل ماهی پنجم من- رنگی و صیقلی باشه. الهی که همیشه شاد و موفق باشین؛ ولی...
ولی آرزو می‌کنم در عین شاد بودن و رنگی بودن- یک رنگ و بی‌شیله پیله باشین. آخه می‌دونین، فرش از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است!
با بهترین‌ها!
 


نوشته شده در دوشنبه 87/12/26ساعت 10:20 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


مدرسه خیابان
؛ امروز مجبور بودم برای رفتن به خیابون فردوسی، ماشینم رو یه جایی نزدیک محل کارم پارک کنم و بقیه راه رو با اتوبوس برم. مدت‌ها بود اینطوری قاطی مردم نبودم. میدون انقلاب سوار اتوبوس شدم تا میدون فردوسی. بقیه این پُست رو خودتون بخونین و خودتون برداشت کنید.
***
در مسیر رفتن به میدان فردوسی:

خانم مسن‌تری که روی صندلی اتوبوس نشسته بود به دیگری که ایستاده بود گفت: من زودتر اومدم نشستم اینجا کنار این دخترجوون، می‌بینی که جا هم نیست، حالا می‌گی یه خورده هم برم اونطرف‌تر؟
تو شلوغی و همهمه اتوبوس نمی‌شد صدای زنی که رو به اون خانم مسن ایستاده بود رو شنید. چند ثانیه گذشت و دوباره اون خانم مسن گفت: نه، من از دست شما خیلی ناراحت شدم. چطور به من می‌گی که " برو یه کم رژیم بگیر، مگه من سر سفره شما نشستم؟".
دیگه نظر ما جوون‌ترها هم به اون طرف جلب شده بود. بازم صدای اون زن که روبروش ایستاد بود نمیومد. خانم مسن‌تر گفت: نه، من که نمی‌بخشم، خدا باید ببخشه که نمی‌دونم می‌بخشه یا نه!
در مسیر برگشت به انقلاب:

اوتوبوس از روبروی تالار وحدت گذشت. خانم مسن، ولی شاد و بزنم به تخته شیکی به زن جوون نزدیک خودش گفت: یادم نیست اسمش چی بود، ولی یکی از تالار‌هاش نمایش خوبی داره.
زن جوون گفت: اسم تئاترش چیه؟
-" گفتم که یادم نیست."

زن دیگری که معلوم بود اصلا به دنیای فیلم و نمایش علاقه‌ای نداره، انگار که فقط می‌خواست حرف بزنه پرسید: بلیطش چنده الان؟
خانم شیک گفت: "هشت تومن، ده تومن." و همین موقع با خداحافظی صمیمانه‌ای از اتوبوس پیاده شد.
همون خانمی که قیمت بلیط رو پرسیده بود به زن جوون گفت: اینقدر زخم تو زندگی هست که به فیلم و نمایش نمی‌رسیم.

زن جوون گفت: "باید ارزون‌تر باشه تا همه استفاده کنن. آره خوب، گرونه! من دوتا بچه دارم، تنها که نمیشه رفت؛ یعنی باید سی‌هزار تومن بدم..." و سرش رو تکون داد.
-" آره خوب، سی تومن خرج یه هفته‌ی آدمه دیگه."
***
و من فقط نگاه می‌کردم و تمام مدت به این فکر می‌کردم که : "یکی می‌ناله از درد بی‌دوایی، یکی می‌گه خانم – زردک می‌خواهی؟"


نوشته شده در سه شنبه 87/12/13ساعت 8:36 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

 
حیفم آمد نقدی را که از کتاب "میرا" حدود دو سال پیش نوشتم، وقتی هنوز دانشجوی تربیت دیلماجی ( یا به زبان خودمان- مترجمی) یکی از به اصطلاح بهترین دانشگاه‌های ایران و تهران بودم، بر این صفحه نیاورم. چون دست کم شاید عدد گوشه سمت چپ بتواند کم و بیش گویای توجهات دوستانم به این صفحه باشد.

...
 

تنها آمده‌ایم و تنها خواهیم رفت؛

و در بیتوته‌ی بین این دو تنهایی

تمام رؤیاهایمان را درباره «با هم بودن»، «پیوند»، «عشق»، «خانواده» و «دوستان»

خلق می‌کنیم.

...

میرا

کریستوفر فرانک            ترجمه‌: لیلی گلستان
 

کریستوفر فرانک «میرا» را از زبان راوی اول شخص که همان قهرمان داستان است، بیان کرده. نمی‌توان گفت خود میرا قهرمان داستان است؛ که او بیشتر عامل دست به قلم بردن خود راوی است. داستان روایت عشق است از میان تخیل؛ به مانند بسیاری از داستان‌های فلسفی قرن هجدهم و همه‌ی قصه‌های پیش‌گویانه‌ی نوین، که اصل و نسبشان به قصه‌ی «میکرو مگا»ی ولتر می‌رسد.

برای پی بردن به مفهوم داستان و مقصود نویسنده یکبار خواندن داستان کفایت نمی‌کند. نه اینکه فهم عناصر و بخش‌های مختلف داستان سخت و در هم پیچیده باشد؛ بل از آن روی که داستان خواننده را با خود به فضایی غیر ملموس می‌برد که فقط شم خیال و بازیافتن معانی سمبل‌هاست که مخاطب را به کنه داستان می‌برد.

همچنانی که نام قهرمان و راوی داستان تا آخر فاش نمی‌شود، تمام داستان چنین مختصر می‌گردد:

قهرمان داستان با خواهر و مادرش و همسر مادرش در مربع 837-333-4 شرق زندگی می‌کنند. در سرزمین آنها تنهایی گناه است، چون بدی در تنهایی خفته است؛ بدی در تاریکی خفته است؛ از این رو تمام دیوارهای سرزمینش شفاف‌اند. هیچ کاری از نگاه دیگری پوشیده نیست. همه باید دوستانی داشته باشند و موظفند در لیستی حداقل نام دوازده نفر از دوستانشان را بنویسند و با خود به همراه داشته‌باشند، تا اگر مأمورانی که دائم در شهر می‌گردند لیست را طلب کردند، آن را تحویل دهند. تنهایی گناه است، و با وجود این قهرمان داستان می‌گوید که تنهاست. او در لیستش نام کسی را ندارد. گویی در این سرزمین عشق گناه است. همه با همند به حکم با هم بودن، نه به حکم دوست داشتن. همچنان که خود قهرمان داستان در اوایل حکایت خود چنین می‌آورد که همسر مادرش بیست سال از او کوچکتر است. حتی آنقدر عشق بی تلألو است که او لفظ مادر را برای دئیردر استفاده نمی‌کند. بلکه می‌‌گوید: من از او زاده شده‌ام. در این سرزمین مهم نیست که ولد چه کسی باشی؛ مهم این است که باشی و بعد هم تنها نباشی. قوانین سخت و دست و پا گیر زیادی در این دیار حکمرانی می‌کنند. و آن چیزی شبیه همان کابوس دیوان‌سالاری است که هم‌اکنون نیز گریبان‌گیر ما نیز هست. قهرمان داستان برای نوشتن قصه‌اش باید چیزی نزدیک به دروغ سر هم کند و هر بار تعدادی کاغذ از جایی بنام «وزارت تبلیغات» می‌گیرد.

میرا خواهر اوست؛ یعنی او هم از دئیردر زاییده شده است. و آنچه مهم است این است که قهرمان داستان فقط او را دوست خود که شاید حتی بتوان گفت معشوق خود می‌داند. اما نمی‌تواند عشقش را ابراز کند. مردم باید در گروه‌هایی با هم حرکت کنند، اما نه جفت جفت. چرا که به آئین آن سرزمین، بدی نزد جفت‌ها بیشتر خفته‌ است تا مردم تنها. تنهایی دو نفره در این سرزمین گناه است. عجیب‌تر آنکه در این سرزمین رقابت بزرگترین گناه است. روش اخلاقیِ واحدی بر زندگی شهروندی حاکم است. مردم موظفند با لبخند با هم برخورد کنند. حتی گاهی نقاب لبخند را به صورت‌هاشان می‌خورانند. این لبخند اساساَ یکی از دهشتناک‌ترین مایه‌های مکرر این کتاب است.  در سرزمین او منطقه‌ای هست که همیشه سیاه است، ابرهای سیاه و قیر‌های خیس دارد که حرکت را سخت می کند. اینجا عشق فراموش شده‌است. عشق که مکان خاطره‌هاست و هم نقطه‌ی زندگیست هم مرگ، اینجا گناه است؛ چون او را از گله جدا می‌کند و این جنایتی‌ است عظیم با اشد مجازات. قهرمان داستان را می‌برند که اصلاحش کنند. او قوانین را زیر پا گذاشته و از تنهایی، عشق و آزادی لابه‌لای نوشته‌هایش کلامی به میان آورده‌است. برای این اصلاح صورت او را جراحی پلاستیک می‌کنند. روی صورتش نقاب خنده می‌گذارند. اما این فقط یک اصلاح ظاهریست...

قهرمان داستان مقاومت می‌کند. اما در پایان به دست اصلاح شده‌ی دیگری در کنار عشقش کشته می‌شود.

داستان روایت پست مدرنیسم است. و اشکالات مدرنیسم را بر می‌شمارد. یکی از زیباترین ابداعات که شاید وحشتناک‌ترین نیز باشد، همین داستان نقاب است که به زور بر چهره‌ی «اصلاح شدگان» یعنی شورشی‌های سابق می‌گذارند و این به وسیله‌ی جراحیِ پلاستیک و روانشناسی صورت می‌گیرد، تا آن‌ها را به اطاعت و اهلی شدن بکشاند.

این داستان بخصوص دنیای در حال رشد بسیاری از جوامع کنونی را به تصویر می‌کشد که در آن‌ها نظام زندگی، نظامی قبیله‌ای است. فرد در این جوامع در کنار خانواده و در واقع با رابطه‌ی درون گروهی شناخته می‌شود؛ او نمی‌خواهد از این گروه جدا شود و ترجیح می‌دهد که جامعه برایش فکر کند و تصمیم بگیرد. او از آزادی و رهایی هیچ جز این نمی‌داند که این امر عامل دلهره و سردرگمی وی است.

میرا روایت عشق و آزادی و رهایی از تمام قید و بند‌های حیوانیست.

 

شاید اینجا جای نقد و تعریف یک داستان یا یک اثر ادبی و یا هر چیزی از این دست نباشد. اما بد ندیدم خلاصه و نقد این کتاب را در این مجال بیاورم. خواندن آن را به  تمام آنانی که حداقل در این روزگار، نگران ِ واپس‌زدگی‌های درونی و برونی و بر هم زدن آرامش وجودشان به دست هر چیز و هر کس و... هستند، پیشنهاد می‌کنم.

اما مهمتر از همه باید از دوست خوبم مهندس. ح.ز ( به هر دلیل اسمش را کامل نمی‌نویسم) تشکر کنم که روزگاری مرا ترغیب به کتاب‌خوانی ‌کرد و این کتاب نیز هدیه‌ اوست.

......

 


نوشته شده در دوشنبه 87/12/5ساعت 10:32 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin