سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


برای تو می‌نویسم که ورد زبان ثانیه‌های این روزگار من شده‌ای.
برای تو، که تمام آرزویم رسیدن به اوتوپیای با تو بودن است.
برای تو که خرمای بر نخیل من- نه نه، هرگز- که نزدیک‌تراز خیال منی! برای تو که نشسته بر حسّ و آمال منی! برای "تــو" می‌نویسم.
برای تو می‌گویم که من خسته‌ام از این آهنگ بی کلام صحنه بازی‌مان. از این اکسپرسیونیسم- ...(؟)- از این ژانر عاشقانه- از این سکوت. تمام نقش من انتظار و تمام حس تو- فقط نگاهی از دور! و این زندگی که بی‌کلام، می‌رقصاندمان.
برایت از این روزگار می‌گویم. از این ثانیه‌ها که می‌گذرند- از این مدرنیسم عاشقانه...- و از این امید که بی‌خیال ِ این روزگار در من غوغا می‌کند.
ای هوله‌ی هـَوار (؟؟)- از این بوسه‌های دیجیتال؛ از این دست تکان دادن‌های مدام من- از این یادآوری‌های "بودن"- که آی من هستم!-
و چه بلوایی می‌کند حسّـم- وقتی تو حتی گاهی فقط سری تکان می‌دهی- که هستی!
با تو می‌گویم از این حسّ پررنگ و بی‌ریایم! چقدر ذهنم عاشقانه رویای با تو بودن را در آغوش می‌کشد.
برای تو می‌نویسم که گاهی بلند بلند در افکارم می‌خوانمت: " دست من به این بالاها نمی‌رسد- کجایی؟!" – و قوطی چای که فقط چند ثانیه‌ی بعد، در دست من است و من که برای ثانیه‌هایی در آغوش تو!
--- اوووه! چه حسّ زنانه‌ای- غرق در کشور احساس! و چه حساس!...
بیدار می‌شوم. عجب آرمانشهری؟! شرطش "بودن" است؛ توشه‌اش "خواستن" و "ماندن"- بهایش "عشق"- و مخاطراتش "غرور و گوشه‌نشینی"-

...


نوشته شده در دوشنبه 88/1/3ساعت 12:38 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin