خردمند
بگذار بگویم که در هراسم از این گذار، از این شیرینی تلخ، از این مسیر طولانی، از این سیاهی بیانتها. بگذار بگویم که محبوس تنم – من- جمله در بغضی خاموش- بسته در راه گلو.
من- بگذار بگویم که غم چطور تنیده به جانم تا مغز استخوانم را میخورد.
بگذار بگویم چقدر از این شب در هراسم- از قصهی این روزها؛ از اینکه من قصه را نخواندم و او بر من خواند!
بگذار بگویم که چقدر تلخ است- طعم شوکران است و ترس.
بگذار بگویم اگر نباشی، نه راه هست و نه من، و نه پایان این سیاهی.
بگذار بگویم مدتیست خودم را در جام نگاهم ندیدهام- مدتیست دورم. مدتیست از هر آنچه نبوده و نیست در هراسم.
بگذار بگویم، گرچه راه نفس تنگ است، اما قصه این شبها - به درازی این راه و این سیاهی- بیانتهاست.
بگذار بگویم که دیدم چطور پدری بر نعش روح دخترش تازید - - پارههای جانش را میان افریتها تقسیم کرد- و دیدم شب چطور به نماز ایستاد و من چقدر در هراس از کشیدن والضـّـــالینش، تا زهره فریاد کشیدم- خامــوش!
بگذار بگویم، تنهایم- در شبی تا ابد تاریک- غمگینم، و سنگینی ِ بغضم گردههای جهانی را میلرزاند...
بگذار بدانی – که من مدتیست مُردهام.
Design By : Pars Skin |