خردمند
تقدیم به تو که از دور دستها حس شبانهام را میپایی:
گرد جهانی چنین گردیدیم و از مافیهای آن دلبری ما را شد که ما را از
غیر او بیزاریست و از نادیدنش ملالت!
جان من و جان تو گویی که یکی بودست
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
رفتم در درویشی گفتا که خدا یارت
گویی ز دعای او شد چون تو شهی یارم
سرخوشم از اینکه آمدی؛ از اینکه یگانه سبب ساز- سبب حضورم را حضور تو
ساخت. سرخوشم که هستی و شادم به این هستی!
زمان را به ضرب انگشتان دست و پا که فقط نه، به لطف کشیدن خطوط بی رنگ
سر پنجههایم بر دیوار، به کمک تپشهای بیامان این دل، و به امید حضورت بدرقه میکنم.
کاش بدانی که دلم آویزان عقربههای این ساعت، بیتاب همهی فرداهاست.
بیا،
بمان
تا همیشه
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
نشستهام رو به مهتابی پر نورتر از هر شب دیگر!
زانوی تنهایی در آغوشم، به خاطرات قاب پنجرهای مینگرم که سالها رو به حیاط حیات تو باز میشد.
باد پاییز گرم فعالیت است. دلهره زرد افتادن برگ، شرم لطیف بید، و سرمایی که به جان نهالهای کاج افتاده- حس دوری نیست!
مرا به خاطرات شبی میبرد که بر تختی ابدی از بلوط، بر روی دستها- سرد- میرفتی.
پاییز بود و باد سرد ،گرم سرزدن به هر سو...
مرا خود با تو چیزی در میان است
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گـُدازان
وجودم رفت و مهرت هم چنان هست
هیچ دیوارههای قلبت را منقش به حسّ و حضوری بیپیرایه، از جنس نگاه خورشید، به لطافت صبح هنگام و آرامش شبانگاه دیدهای!؟
هیچ به هوای حسّی رفتهای که ندانی چیست- بدانی شیرین است و ضرباهنگش ضربان آشنای قلب توست؟! تند و آرام! هر لحظه به هوایی!؟
بگذار بگویم که تو را دیدم- دیشب- مست در آغوش تابستانی حسی بیبدیل؛ و گاه خرامان بر دشت نگاهش- و چه میدانی که صدای قدمهایت، چرخش بیرحم نگاهت، و هر نفس گرم و صدای ارغوانیات تصنیف بینظیر حضویست بی بدیل! تو... رویای ماندنی!
دل خویش را بگفتم، چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم، تو ببر که آشنایی
میدانی ای آشنا،
گاهی هیچ چیز به اندازه بغضی کوچک اما سنگین کارساز کاغذ و قلمهایت نمیشود.
خستهام؛ خسته از تکرار "فردا را کسی چه میداند- فردا روز دیگریست...". بگذار بگویم معتاد همین لحظهام و نشئه همین فکر و خیال خوش این آن. و در هراس از شکستن هپروت ِ بودن! میترسم، از اینکه بدانم که اگر ببینم، نخواهد بود و نخواهم دیدش. سخت است، نیست؟
آی آشنا، از این غار تنهایی که صدایت میزنم، پژواک صدای شکستهام گردههای جهانی را میلرزاند. عجب است، نیست؟ که این طنین ِ آرام و بیجان بر هیبت جهانی بتازد! کجا تنهایی را دیدهای که با غمی همنشین نباشد. که این غم رفیق گرمابه و گلستان تنهایی است.
حیف است نازنین که بدانی عشق را گریزی از صبر نیست و صبر را علاجی جز خود. تلخ است که بدانی گاه باید بگذاری و بگذری. و در این گذر، تنهایی را گریزی جز سازش نیست. گذشتن هم هنریست که تاب و توانش از منی که نشئه هر لحظه از دیدارم، خارج است.
بگذار بگویم و ختم کلام، که چندیست بیخیال لحظههای در حال گذر، نشستهام تا بادی بوزد، بلکه قایقم را تکانی دهد. مست و نشئه عطری هستم که در خاطرم میجهد. چشمانم به ندرت باز میشود. پشت پلکم تصویری دارم از عشق. بلند و رعنا، در سرزمینی وسیعتر از نگاهمان و دور از افریتهایی که بر ستاره و بخت و اقبال و حسمان نحسی بپاشند. کاش بادی بوزد. تلخ است که منتظر باشی و بدانی، در این سرزمین از نسیم هم خبری نیست که نیست.
نیست آشنا، نیست که نیست. بیا بگذریم! زمان هم خسته است و پیر.
Design By : Pars Skin |