سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


من، اینجا، تنها، در حسرت یک کلام نافذ، در حسرت یک جمله، نه در حسرت یک واژه‌ام. من، تنها- تنهای تنها که نه- پُر از حس تو، اما به دنبال یک واژه؛ و کدام واژه تسلای این شب‌های بی‌قراری‌ست، جز، جز نام تو؟! و خدا می‌داند که نمی‌دانی چطور در واژه واژه‌های هر خط شعرم، نام تو جاری‌ست! من، به هر لحظه‌ای، از جان، غرق یاد تو می‌شوم. و دست‌مریزاد، دست مریزاد که تیرت خوش از کمان بر جان دقایقم نشست. و حسرتا که صیادم مرا از یاد برده است! و من همچنان در حسرت یک ... کلام ِ ... نه، جملهء... نه، هنوز در حسرت یک واژه‌ام؛ نافذ و گیرا. نه فقط برای تسلی این شب‌ها، که برای "این شب و شب‌های دگر!!" تا همیشه... 


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 11:46 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


بیا، بشکن این سدّ من اینم و تو آنی را. بیا! تمام این جاده یک صدا تو را فریاد می‌کند، نمان، ننشین، برخیز! بیا، بشکن این سد را، من و تو ماییم، یک دل، یک سو. برخیز، ببین، دستان من در تب و تاب دستانت در هرم داغ این عشق می‌سوزند. ببین قلبم، غرق دل‌ضربه‌های عاشقی‌ست؛ می‌تپد، پُر هیاهو، بی‌وقفه، از جان! بیا، نمان، کجای سرنوشت نوشته‌اند "من‌ ِ بی تو، توی بی من". بشکن این شیشه نمی‌دانم را. نگاه کن، که دچار توام... و دچار تو مبتلای عشقی‌ست که تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. بیا راه، سرنوشت، هرآنکه هست و نیست، این حس و این حال و هوا، همه و همه من و تو را می‌خوانند. منشین، برخیز- این است راه ما! مـــــــــــــــــا، تا ابد، همیشه، هر دم...


نوشته شده در شنبه 89/5/23ساعت 1:58 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


گریزی نیست. زمین و زمان بالا و پایین شد تا بگوید فرجام این حال و هوا، نافرجامی‌ست! گناه ما چیست؟ دچاریم؟! خُب دچاریم. حُکم دچار چیست؟ بستن دهان وچشمانش و نگفتن و ندیدن؟ بیا بگذار حال که محکومیم یا به نبودن، یا به بودن و بستن چشم‌ها؛ بیا بگذار چشمانمان را ببندند. بیا... بگذار چشمانمان را ببندند، راه زبان را سد کنند، نفس می‌کشیم، عمیـــــق! از جان و دل؛ چه باک؟! ما بدون این نگاه‌ها هم حرف می‌زنیم. هر نفس من و تو یعنی "بودن". هستیم، با هم! من دچارم، و چه چیز التیام دچارست، جز هُرم نفس‌های عشق!؟ نفس بکش، از جان، بگذار حس من در هُرم نفسهایت ذوب شود. بگذار یکی شویم! چشمانمان را ببندند، چه باک!؟ ... نفس بکش، عمیـــــق، از جان! بگذار در آتش این تاب بسوزیم و بسوزانیم- ما دچاریم، و دچار را چه باک!؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت 1:5 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


من نه عاشق هستم!
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می‌ارزد.


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 10:33 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


و خدایا،

مانده‌ام در این همه عدل تو. به چشمانش که می‌نگرم، گـَردی از زمان را می‌بینم. اما این گرد زمان نیست. خاک دوران است. اندوهگین می‌شوم وقتی می‌بینم در این دنیای دیجیتال، دراین آسایش سخت، در این سخت آسان، در این دنیای دکمه‌ها و دنیای انتزاع- خدایا، او دندان ندارد! یا خدایا، دندان اگر دارد، نان ندارد! یا نه، نان که دارد؛ حالی برای نان خوردن ندارد! خدایا، در این دنیا، در این همه بزرگی، در میان این همه حضور، او، در تنهایی خود، محو چیزی که نمی‌دانم هست یا نیست، نشسته است؛ زمان را – نمی‌دانم می‌شمارد یا نه- ورق می‌زند که برسد به... نمی‌دانم به چه!؟ اما خدایا، دلگیرم که او تنهاست. در سکوت خود، در امتداد نگاهی که به نا کجای خاطراتش ختم می‌شود. خدایا – و خدایا و خدایا!!!

خدایا حیرانم، و پریشان. و در پیچ و خم اندیشه ماندن و زیستن. خدایا، گم شده‌ام؛ در دالانی به وسعت فکری وسیع. خدایا، چرا؟ چرا آوردیـَم، چرا آوردیش؟ و چرا او، امروز- درگیر هر لحظه، هر آنی که می‌گذرد!

خدایا، من در عمق چشمان زنی گم شده‌ام، که پشت سال‌ها گوشه‌نشینی تنها مانده‌است و به گوری می‌اندیشد که به این زودی‌ها جای او نیست. خدایا، به این همه لطف و عدالت تو می‌اندیشم و به تو!

و خدایا و خدایا...


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 9:51 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin