سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

خیلی وقت است دست و دلم به قلم نرفته. کلامم در واژه می‌شکند و در واژگانم همانطور که بود، جا خشک می‌کند. اما امروز به آن جهت که فردا نوروز است می‌نویسم.

امروز آخرین یکشنبه دهه هشتاد است. بیا کمی سربرگردانیم، به آن روزها و سال‌ها که گذشت بیندیشیم، به خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها، به بود و نبود‌ها... بیندیشیم که چه شد، وقتی داشتیم؟ چه شد، وقتی نداشتیم؟ چه کردیم، وقتی بود؟ چگونه شدیم، وقتی که نبود؟ چقدر خواستیم که باشد؟ چه کردیم وقتی قرار شد نباشد؟... من این روزها به این سوال‌های ذهن و دل می‌اندیشم. به این روزگاری که کمتر کسی و چیزی سر جای خودش هست.

روزگار عجیبی‌ست. نه اینکه شکایتی کنم، که بیشتر حکایت دیده‌های این دوران است. روزگار عجیبی‌ست. بدی بر خوبی سوار می‌شود، و گاه خوبی بر دار بدی آویخته. نه اینکه از اضمحلال محض بگویم. اما این روزها بسیار دیده‌ام- دیده‌ام که هیچ چیز انگار جای خودش نیست. دیده‌ام که هرزگی نه فقط از لابه‌لای لباس‌های برهنگی، که از میان درخشش سرد نگاه‌های به ظاهر پاک و ستودنی عبور می‌کند. دیده‌ام که گاهی منجی عدل و قاضی عدلیه، عدالت را به سنگ پریشانی جهان چشمانش محک می‌زند. من این روزها  رشته حس گرم زن و مرد خانه‌ای در این حوالی و گاه آن دورها را دیده‌ام که به شعله مرموز و داغ نگاهی هرز، تار به تار سوزانده می‌شود. من این روزها که گذشت شکم‌های گرسنه‌ای را دیدم که تاوان زبان چرب دیگری را پس می‌دادند. من این روزها صندلی داغ ریاست را دیده‌ام که به اصلاح طلب هم رحم نکرد. من مغز‌های تو خالی و دهان‌های پر زیاد می‌بینم. من حتی گاهی امروز چیزی می‌بینم که فردا همه می‌بینند. من آتشفشان قهر جان‌هایی را می‌بینم که به امید رهایی از قفس تن، روزی فریاد آزادی خواهند کشید. من این روزها لبخند یخ‌زده مردی را می‌بینم که از درد نان شب به خود می‌پیچد. من دختری را می‌بینم که برای رهایی از درد عشق، برای رهایی از بغضی تپنده، حتی برای لحظه‌ای به آغوش تاریکی پناه می‌برد. من این روزها عشق می‌بینم که از پنجره آویزان است.

من این روزها نان و پنیر و سبزی می‌بینم اما نه با عطر و بوی آن روزها، که با عطر و بوی روزهای نزدیک نوروز، با کمی‌ها و کفایت‌ها...

من این روزها خدا را هم می‌بینم، خالق این زمان کهنه، خالق عشق- تلخ یا شیرین، خالق تک نگاه مهربان مادر، کوه شانه‌های پدر، خالق ماهی قرمز، سبزه، آب...

من این روزها ...

این روزها برای همه شما شادی و تندرستی می‌خواهم و یک چشم بینای ریز بین. من از خدا آرامش می‌خواهم و تغییر.

نوروزتان پیروز


نوشته شده در دوشنبه 90/1/1ساعت 12:0 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

 

سفر یک معناست؛ عشق یک مفهوم است. صوتِ نام تو اسیری بغض کهنه‌ای است، که آن به آن سنگین‌تر می‌شود؛ نام تو را بر کمان ذهن، آن‌جا که نقطه پرواز خاطره است، نوشته‌اند. ای شایق، شاهوار، تاوان ِ عشق تو را آنچه شاییدنی‌ست، محکومیتی‌ست ابدی – عاشقی!

آی ای عشق، ای جاری رگ‌های زندگی، ای شریان بودن، ای عشق، ای محال ِمستثنا، رعنا، زیبا، بزرگ، ای معنی مطلق، مفهوم تک مصداق، تو را به بیکرانهء زمان می‌سپارم. و ذهن را خالی می‌کنم از هرچه نشدن و نبودن و نیستی و نفی است.

و این ذهن را سفر "باید" است، که نه راه دور است و نه زمان دیر. مسافر آنجا می‌رود که باید و هنر زمان خلق درک است و "رساندن". تو را به زمان می‌سپارم و دلم را به هوایت.

و جاری چشمانم بدرقه راهت؛ شاید آمدی!


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/9ساعت 11:37 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


تقدیم به دوستان همیشه عاشقم: الف و ب 

شب می‌شود. خنده خنده‌هامان که به عادت معهود، شانه عفریت‌ها را ‌لرزاند، خسته از هیاهوی روز، کنج آبی حس من، آرام‌تر از آرام، تو می‌خوابی. زیباتر از زیبا، تو، مرد این رویا. تو می‌خوابی! و من، نام تو را چونانکه روزها می‌خوانمت، لابه‌لای سکوت شب، همچنانکه فرشتگان در گوشت نجوا می‌کنند، می‌خوانم. تو چشمانت را می‌بندی و می‌خوابی. جهانت از تلاطم روز خالی می‌شود- شب بر شقیقه‌هایت شانه می‌زند، حریر هاله ماه بر هیبت مردانه‌ات می‌نوازد-  لبهایم، هم- می‌خوانند و هم... و خورده بوسه‌هامان ستارگانی می‌شوند که بر شانه‌های شب می‌رقصند. تو، مرد این رویا. من، زن آن فردا.

صدای من هنوز در جحم این سکوت شبانه تو را می‌خواند- و من گرم و آرام، قدم به رویاهایت می‌گذارم- تو گرم یک خواب- من مست یک رویا. تو می‌خوابی که فردایی باشد و زندگی بسازی؛ من نگاهت می کنم که زندگی کنم و فردایی بسازم. تو، مرد این رویا. من، زن آن فردا.

 

 


نوشته شده در جمعه 89/8/21ساعت 1:8 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


گاهی لازم است. "باید"ی در میان است؛ اینکه تو در دنیایی متفاوت از این حال و هواهای جاری اتفاق بیفتی و روزگار ِ بود و نبودت را متصور شوی. و گاهی لازم است؛ "باید"ی در میان است، که از گذار خاطره به آنجا رسی که از لابه‌لای اصوات بگذری، عطر و بویی را به خاطر آوری، موسمی بر تو جاری شود، به زمان و مکانی بروی که یا تورا یادآور چیزی می‌شود یا شبیه آرزویی می‌شود که بخواهی روزگاری "هست" شود.

و گاهی لازم است. "باید"ی در میان است، که از خود دور شوی. از این دنیای پر همهمه، از این منتهای "کاش‌های بی‌حاصل"!

گاهی لازم است. و چقدر تنهایی‌هایت رنگ و بوی خواستنی‌هایی را می‌گیرند که همیشه در ذهن می‌پرورانی. بعد، زمان از گام‌های ذهن تو جا می‌ماند. بعد، چه واژه‌ها که معنی می‌شوند، و بعد، چه جمله‌ها که می‌پرورانند، و چه کاغذها که مزین این همنشینی‌ها می‌شوند.

گاهی "باید"ی در میان است. گاهی لازم است. گاهی باید دور شد از این جهان دو دوتا چهارتایی؛ باید عالمی ساخت گره خورده به ذهن؛ گاه بر فراز آرزوها؛ و باید رفت؛ تا بلندترین قله‌های پرواز ذهن. باید به امید ساختن خاطره امروز را ساخت.

گاهی لازم است. "باید"ی در میان است...


نوشته شده در جمعه 89/8/7ساعت 11:42 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


می‌لرزاند- خاطراتت، تمام خاطرات آن روزها، خاطرات ما- می‌لرزانند، شانه‌هایم را و بغض ناشکسته و ناسور مانده از روزگاران و جا خشک کرده در گلویم را. می‌خواهد- دلم، نوازش عاشقانه شانه‌های صبوری‌اش را. می‌تپد- قلب دقایقم؛ می‌خزد- شب، تا عمق نگاهم . می‌جوشد- زمزم نگاهم؛ و می‌شوید- گریه‌ی مهتابِ نگاهم گونه سرد و شب‌زده‌ام را. می‌تراوند- خاطراتم، در پهن دشت ذهن؛ و می‌ربایند- گونه‌هایم حس بوسه‌های آن روزگاران را. می‌غلتد- تمام حواسـّم، در کاش‌های دوران؛ و می‌شوید- زمزم چشمانم گونه‌های سردم را، دوباره و دوباره. تو چه می‌دانی عشق چیست؛ تو، که هرگز عاشق نبوده‌ای! عشق همین است: می‌پرد- "مرغ نگاهم تا دور" و سوسوی چراغ امید در این تاریکی ایمان می‌زاید.


نوشته شده در دوشنبه 89/7/19ساعت 11:58 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin