خردمند
من حتی گاه در آغوش تو تنها تر از تنها میشوم، و درگیر تشویش و گاه رویای پریها؛ و چه احساسها که در آمد و شد نفسهای غم گرفته زاده میشوند، رنگ میگیرند و و بعد یکجا میمیرند. و نمیدانی چطور به سوگ این حسها، جوانی در کالبد کلامم گم میشود. همین است، هر شب ِ دلم به سالی میگذرد و دلم هر شب چهارشنبه سوری میگیرد و میسوزد.
بگذار بگویم که چندیست شانههایم سنگین از بار روزگاران است و گلویم گاه دل به دل باد حادثهها میدهد که فقط شاید چشمانم را یاری کند که ببارند، اما دریغ! بگذار بگویم هر چه باشد و هر طور که بگذرد شادم به روزگار که تو هستی، شانههایت هست، صبوریهایت هست. دلگیر که میشوم، شادم که تو هستی- تو- که کمتر دل به دل روزگار و غم و غصههایش میدهی. تو، که آهنگ سینهات خواب چشمانم را موزون میکند. دلخوشم که تو هستی، روزگارمان گرم است، کفشهایمان از راههای رفته با ما خسته نیستند و دستهایمان در بود و نبود، یکدیگر را میجویند. شادم که تو هستی تا دلم کودکانههایش را سر دهد و تو اجابت کنی. شادم که تو هستی که فرداها را روی دیوار زمان نقاشی کنیم. دلخوشم به همین بودنها، به این دستهامان، که دل به دل هم دادهاند تا سقفی بسازند برای بودن، برای فرداها... برای تحقق رویای روی دیوار... باشد که بمانی!
به تو، که کنج قلب من خانه داری؛
بمان، نه برو، نمیدانم... بنشین، نه بایست... نمیدانم... چیزی بگو، نگو، نگاه کن، نکن... نمیدانم گیج و مبهوت روزگارم. عجیب دلواپسم، عجیب. کاری بکن و بیا روی تمام این دلواپسیهای مرا کم کن. بگذار بدانم هستی... بگذار تولد نفسها و ثانیههامان را با هم جشن بگیریم. بگذار با هم افسوس لحظهای را که بیهم گذشت بخوریم. بیا، بمان... مگذار واژههای سرد در معنی جملههای سردتر بنشینند، فضا را پر کنند و در دل و روحمان جا خشک کنند. بگذار اتفاقها بیفتند، اما من و تو را از زندگی نیندازند، بگذار من و تو نیفتیم. بگذار اگر جایی به لغزش کلامی افتادیم، نگاهمان مرهم دلمان باشد. بیا بمان، بگذار در ماندنمان آسایش و آرامش خیال را تجربه کنیم. بگذار متفاوت باشیم، اما هدفمان زندگی باشد. بگذار شانههایمان بار عشق بکشند، اما درد دِل نه. بگذار آغوشمان مأمن امن دلتنگیهامان باشد. بیا به هم عادت نکنیم. بیا هر روز نام یکدیگر را به سان روزهای نوجوانی روی قلبی بر کاغذ پارهها بنویسم و تیری از میانهاش رها کنیم و برای لحظه دیدارخیالبافی کنیم. چه اشکالی دارد، بگذار دلضربه هامان را آدم و عالم بشنوند. بیا، هیچ نگو، بیا... اینجا قلمرو احساس من است. پاک و ساده، رها، آزاد... بیا، ماندنی هستی، بیا و بمان. من میخواهم که باشی. مثل دیروزترها، دیروز، امروز و فرداها...
دیگر درد دلی نیست. حرفی ندارم که آینه جویبار غمها باشد. همه را شستم و رفت. تمام! دیگر درد دلی نیست. به چشمانم که نگاه کنی، باز هم چیزی نمیبینی. آنچنان بر صورتم شادی را نقاشی کردهام که به خواب هم چنین خندهای را بر لبانم نخواهی یافت. دیگر درد دلی نیست. تو بیا و بنشین، چیزی بگو و برو. من آنقدر سنگ صبور شدهام که فقط میشنوم. نگاه میکنم. دردی نیست. این جویباری که بر صورتم گاه گاه روان میبینی، پا به پای قدمهای تو که دور میشوی، جاری میشود. من، مدتهاست که خاموشم. حریر باد لابهلای جنگل سبز حسـّم میگردد، گاهگاهی به شاخههای پیچدار ذهنم میزند و میپیچد و گیر میکند، واژه در فضای ذهنم میافتد و میشکند، اما بیصدا...
بیا، دیگر درد دلی نیست. مدتهاست که لبانم را به خاطرات گرگم به هواهای کودکی، الـّاکلنگ و تاب بازی، به آن قدمزدنهای زیر باران، نوشتن نامههای عاشقانه کودکی، کشیدن قلب و تیر، به یاد لالاییهای مادربزرگ...، به یاد تمام آنچه بود و گذشت، مُهر و موم کردهام. بیا، من در پس فریادهای شکسته در سکوت بغض اندود، زیر سایه فردا دراز کشیدهام، باد اینجاست، نوازشم میکند، مویم را موجدار شانه میزند و خرده واژههای شکسته در ذهنم را میروبد. دیگر چیزی کم ندارم!
بیا، دیگر حرفی نیست!
طفلکی دوست داشت با باقی ِ بچهها بازی کند. همه بازیها را خوب بلد بود. همه میفهمیدند که همه چیز را بلد است. طفلکی بلد بود همه قصههایی را که در عمرش شنیده بود برای همه مو به مو بگوید. حتی بلد شده بود قصه بسازد. اینقدر قشنگ قصه میگفت که همه مات حس و حالش میشدند. طفلکی همه چیز میدانست. سنش کم بود. اما با همان طفلکی بودنش چنان لبخند میزد که اینگار دنیای جلو چشمانش دنیای رنگها و شادیها و پریها است، دنیای قصههایش! طفلکی با همه زود دوست میشد. مهربان بود. بلد شده بود برای خودش با همان سنگها و کاغذهای پیش دستش اسباب تفریح بسازد. طفلکی برای خودش با مدادهایش هر بار شهری آرمانی میکشید با آدمهایی به نام "دوست". میخواست خودش برای خودش دوست بکشد. اما نه از دوست خبری بود و نه از دنیای شفاف آدمها. طفلکی تنها بود، و فقط با مدادهای رنگیاش دنیای رنگی قصههایش را نقاشی میکرد و سایه دوست را آن دورهای دور سیاه و سیاه و سیاهتر میکرد. طفلکی...
Design By : Pars Skin |