سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

 

تو چه می‌دانی عشق چیست! تو – که هرگز عاشق نبوده‌ای!

 عشق همین است، همین حس حریری و بی‌ریا، در بادِ حال و هوای تو.

 عشق همین است؛ که با دستِ باز، همواری ِ روزگارم از آن تو باشد و هرچه ماند، مال من. تمام شیرینی کودکی‌ام مال تو! طعم تمام شکلات‌هایی که از گنجه و پستو کش می‌رفتیم، با آن همه دلهره که مبادا کسی بفهمد... شیرینی‌اش مال تو، دلهره‌اش مال من.

 عشق این است- حس خوب طرح ریختن برای پیچاندن معلم با سطرهای نا‌نوشته میان سرمشق‌های  مدرسه و آن حال و هواهای کودکی؛ شیرینی پیچاندن و اضطراب لو رفتن... شیرینی‌اش مال تو، اظطرابش مال من.

عشق این است- قایم باشک‌های کودکی؛ اینکه من همیشه چشم می‌گذاشتم و تو قایم می‌شدی. چشم گذاشتن‌ها و پی‌گشتن‌هایش مال من، خنده‌ها و شادمانی‌اش مال تو.

عشق این است- بازی تخته نرد با تاس بی‌عدد؛ تمام شـِش‌ها مال تو، یک‌ها مال من.

عشق این است- بازی حـُکم و حاکمی از تو، آس پنجم ِ زاپاس ازتو- دست من هم، خالی!

عشق این است- و من هنوزدر پس سالیان، کنج دیوار شب، به یاد آن روزها، با ستارگان تیله‌ بازی می‌کنم. بادی جاری می‌شود، حریر حس مرا می‌رقصاند- تو، چه می‌دانی عشق چیست!  نفس می‌کشم، عمـــــــــیق! شاید به عطر نفس‌هایت زنده شوم. تو – که هرگز عاشق نبوده‌ای!


نوشته شده در یکشنبه 89/7/11ساعت 10:29 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


شب عجیبی‌ست! نمی‌دانم کسی، چیزی، حسی مرا بی‌آنکه بدانم چیست می‌خواند. چیزی شبیه یک خاطره در دور دست یا چیزی شبیه خنده‌های آن روزها و روزگاران. چیزی شبیه آنچه امروز نیستیم. چیزی شبیه یک خاطره. شبیه عطر تن یک دوست.

حس عجیبی‌ست. قدم می‌زنم در این شهر غریب، اما انگار حسی مرا می‌پاید. حسی شبیه نوازش‌های دستی ستبر بر اندام نحیف یک گیاه! گرم و امیدوار. حسی شبیه گرمی چشمان تو، پر غرور.

شهر سرد است، اما حس گرم حضورت خواندنی‌ست. اینکه از دور می‌پاییم ستودنی‌ست. و اثری از این سرما نیست.

اما حسی در من بالا و پایین می‌شود. تو... چقدر به دنبال نگاهت این روزها می‌دوم. لابه لای این همه نگاه!

گاه و بی گاه تلخ می‌شوم. وقتی نباشی، از میان خاطره‌هایم آنقدر می‌گردم تا تب تند جان و تنت را بیابم- بعد بی اختیار چشمانم چشمه زمزمی بی‌قرار می‌گردند.

می‌دانی؟ دوستت دارم. بی‌انکه بدانم که این حسّ و حال از کجاست؟ هر چه هست، چیزیست ورای این روزگار و جهان. من تو را از دورترین فاصله‌ها یافته‌ام. دیر زمانی‌ست که "دوستت دارم" بر لبانم شکفته است، دلم می‌دود و چشمانم به راه است.

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 11:5 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


امشب، نه تلخ است و نه کرخت. من آویزان ماه لبانت. و دلم دل به حریر نفس‌هایت داده‌ است. تو نمی‌دانی، شب با سبد سبد ستاره بر خاطر و خاطرات من می‌تازد، و من گیسو در گیسوی باد، گم شده در حجمه سرد سیاهی- دلم می‌دود! دلم تا روشنایی احساس تو می‌دود. دلم ... می‌ایستد. من، چشمانم- می‌جوشند؛ دلم پر تپش‌تر از قبل، می‌ایستد؛ من- گیسو به گیسوی باد داده‌ام، مواج! شب با حسّ ِ من هم‌سـُرایی می‌کند: شب، در حجمی از سیاهی، گیسوانی که موج می‌زنند، دلی که به هوایی گرم دل‌ضربه‌های عاشقی‌ست، و رقص نور ستاره‌ها، سمفونی حال مرا می‌سازد! من- از پشت این شیشه خیس و مات چشمانم، نقش ناممان را- می خوانم. و خدا نیز نقطه ناممان را انگشت می‌زند. ماه لبانت می‌خندد، و دلم برای نفس‌هایت قنج می‌رود. ... و شب از تاخت و تاز می‌ماند.


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 1:40 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


من عاشق موسیقی نگاه تو ام... ماهور نگاهت را می‌پرستم، و دلم برای رفتنت شور می‌زند!؛ نمی‌دانی، این روزها پی هر لحظه با تو بودن شعری نو می‌سرایم. ساز دلم را کوک می‌کنم؛ به هوای تو و این بخت بیدار! چشمانت موسیقی متن عاشقانه‌های من است، که چه خوش می‌نوازند. و من چه خرسند از این هم نوازی، که امروز نیز از این حس و حال شوریدگی خاطره‌ای ساخته‌ام.


نوشته شده در شنبه 89/5/30ساعت 1:32 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


می‌خواهم بیایی، بیایی تا من رسالتم را به انجام برسانم. می‌خواهم بیایی، مثل آن روزها، آن شب‌ها، روبروی آن پارک بایستیم، بعد من در اوج سرما دو استکان چای گرم را کنار حس و حال قنج‌رفته‌مان پیشکش آن ساعت‌ها و لحظه‌های پر تپش کنم. می‌خواهم بیایی، من باشم و تو- بعد، من واژه واژه، از تمام روزگارم برایت بگویم- گرم و پُر حرارت، ورّاج! رسالت من این است! می‌خواهم بیایی و بمانی، بعد، مثل آن شب‌ها که زیر سقف خدا، گاه، می‌نشستیم و من شعر می‌خواندم، من بخوانم و تو به‌به و چه‌چه کنی! بعد، من باز هم بگویم، بگویم، واژه به واژه، گرم و پر حرارت، وارّاج!! می‌خواهم بیایی و بمانی، بعد، به جای اینکه هر بار تو را به نیم‌رُخ، کنار خودم ببینم، بیایم صاف و مستقیم، رو در رو، دست در دست، بنشینیم؛ بعد، تمام واژه‌ها و حرف‌هایم را یکی کنم، آنقدر که واژه‌هایم را بفشارم، عصاره‌شان بشود "مـــا"! بعد در دو واژه "دوستت دارم" خلاصه شود. بعد من لبخند بزنم و آنقدر آن جمله را تکرار کنم که تو بگویی :"ورّاج، ورّاااااج!"؛ و بعد من دوباره چون فرشته‌ای کوچک که انگار تمام رسالتش همین لبخند شیطنت‌آمیز است و دایم در گوش تو خواندن که " دوستت دارم"، همچنان در گوش تو بخوانم، با دو ردیف دندان‌های سفید و شفافم برایت چنان لبخندی بزنم که از پای در آیی! بخندی و بگویی "دیوانه! دی.وا.نه! دیــــــــــــــــ...واااانــ...ــه"

همین است. رسالت من این است تا با همین واژه‌های شعرم، با همین روح و روان خسته از تلخی این عشق شیرین، منتظر بمانم تا شاید یک شب، آزاد و رها، بی هیچ دغدغه، فارغ از "من اینم و تو آنی‌ها"، گرم، پر اطمینان، معتمد، آرام و پر شور، کنار پنجره خاطرات، رو به فرداها، دو فنجان چای را گرم، در آغوش مهربانی‌هامان بنوشیم. دور نیست، هست؟!


نوشته شده در سه شنبه 89/5/26ساعت 12:36 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin