خردمند
و تمام وقتم صرف این پرسش است که:
چرا؟؟؟
من دیدم، دیشب به چشم خودم دیدم که چطور جان خستهام را صیقل داد. من دیشب دیدم، به چشم خودم دیدم، نه نه، چشیدم، طعم تمام محبتهایش را، بودنش را. من دیشب کشیدم، نه نه، کشیده شدم، در پهنای سینهاش، گرم و دلنواز؛ و نمیدانی چه محشری برپا شد. من دیشب دیدم و چشیدم و کشیدم، نه نه کشیده شدم. من دیشب تمام آنچه را که بشری در طول سالیان سال عاشقی، دیده و چشیده و کشیده را دیدم و چشیدم و کشیدم، نه نه، کشیده شدم. چطور برایت بگویم که گرم دلدادگی، درسرزمین سینه مردی از تبار این روزها، زندگی با تمام تلخکامی بر تو چون آب روان میگذرد؟ چطور برایت بگویم که گرمی نگاهش، آرامش کلامش، داغی حُرم نفسهایش، سنگ جانت را آب میکند؟! من دیشب آب شدن سنگ جانم را بر مزار غرورم میدیدم؛ و نمیدانی این هیبت مردانه، زیر نور ماه با آن همه کُرنش چهها که نکرد. مست بودم و هوشیار... گرم بودم و مشتاق... و نمیدانی و ندیدی در آن مأمن امن ابدیام، در آن سینه گرمِ شفاف، خوش از سرنوشت و قضا، چطور لب گزیده اشک میریختم. و نمیدانی چطور برایت فقط لحظهای از آن حال و احوال دیشبم را آرزو میکنم.
بیدار که شدم، بالشم خیس، اما لبم خندان بود!
هیس، بیا بنشین تا من برایت آرام بگویم... برای "ما" شدن، باید از خیلی چیزها گذشت... هیسس! بیا بنشین تا من برایت بگویم، که تو هرچه بگویی من برایت قصهها دارم که بگویم... هیسسس!! نمیبینی هر لحظه سین را بیشتر میکشم؟؟ بیا بنشین، تا کنار این جوی ننشینی و زمانی بر من و ما نگذرد، هیچ از هیچ باز نخواهد شد... هیسسسس!! برای "ما" شدن، باید ندید و نباید گفت... هیسسسسس... کاش این کودک پنج ساله میخوابید!
بیا، تا بگویم برای "ما" شدن من خنده میآورم، تو بساط خنده بیار؛ من گریه میآورم تو شانههای مهربان بیار، من آغوش گرم میآورم تو دلتنگی بیار، من دو استکان چای داغ میآورم تو یک جان خسته بیار، من روح مهربان میآورم تو گلِ بوسه بیار، من هزار هزار حرف گفته و نگفته میآورم تو دو گوش شنوا و یک سر بی سودا بیار. من دو دست خالی اما گرم میآورم، تو یک زبان نرم بیار... برای "ما" شدن باید بساط عشق آورد؛ بودن عاطفه و گرمی حضور میخواهد، دلتنگی، استقامت، صداقت، روشنی، سکوت و پذیرفتن هرآنچه هست و نیست...
هیسسسسس!!! به این دنیا بگو بایستد. بدون این همه، حتی با کاغذ پربهای با و بیخاصیت (€) هم نمیتوان زندگی خرید.
از آنچه آموختم در عجبم و پرسشی روحم را به نوسان میکشد:
ما یک روز همان دو قطره آب بودیم که ذات و اصالت انعطاف، از ما "ما" ساخت. شاید همنشین سنگها شدیم، شاید فشار دوران از آب سنگ ساخت. هاه! هر چه بود و هر بهانه که کرد، همه کس میداند که سنگ را رسیدن به لایتناهی دریا ممکن نیست، مگر به فشار دوران، و اگر شود، به عمق نخواهد رفت و به اول راه میماند. باز هم به امید ذات و اصالت، انگشت به دهان بنشینیم و نظارهگر باشیم و آرزو کنیم؟
این شبها روی و موی و بوی تو، ماه را آواره آیینه رود کرده و نمیدانی چه بلوایی در آسمان برپاست، و این پایین باد میوزد و موجی به جان رود میاندازد و ماه بیتاب سکون یک تصویر میماند. همه چیز آرام است؛ و روح من در سکوت آیینهها به تماشای هزاران هزار تصویرمینشیند و، غرق خود و روزگار، به یمن حُرم عشق، هر لحظه تسبیح میاندازد و به اندازه هر دانه- عشق، آرامش و زندگی- میآموزد. این شبها، تو هستی، من هستم، حریر نرم نگاهت هست، واژهها به عشق تو بر کاغذم مینشینند و گاه اگر زلال چشمم جاری میشود، شوق بودن است و ماندن. این شبها ...
خوبیم، شکر خدا!
Design By : Pars Skin |