خردمند
به نازنین روزگارم؛
این زنانگیها را گریزی نیست؛
پر است از عاشقیها،
پریواریهای،
دلدادگیها،
حسهای مادرنه،
ماناییها...
و در فضای یک نگاه «ما» شدنها.
و تمام این ما شدنها را گریزی نیست،
حتی با نهیب روزگار!
و نمیدانی که روزگار یک زن
پُر است از عطر شمعدانیهایی
که به انتظار
پشت همین پنجرهها
به حُرم عاشقانهها و خیسی چشمها
پرورده شدهاند.
و نمیدانی که نگاه،
«زاده علاقه ست»
وقتی
دو چشم روشن عشق
بر دیدبان حضور میتابند.
شب که میشود،
ستاره ها به چشمانم سقوط میکنند...
و تار و پود ِحریر خواب را
در وجودم،
در هم میشکنند.
شب که میشود،
گرانش ماه نگاه تو،
دریای افکارم را
به جزر و مد میکشاند...
درونم غوغای بیپایانی میگردد
که تا رشتن پنبه صبح،
تسبیح «عشق» میاندازد.
میدانم
صدایم را
آنقدر دوست میداری
خدا،
که باید
هر روز
برای نیم نگاهی از تو
هزاران بار صدایت کنم
میدانم
کوک دلم همیشه دست تو بوده
شورِ شور
هر روز
مستانه
شور میزند
احساسم ابوعطا میخواند
کلماتم بیات میشوند
قلبم در عالم دشتی
شورها به پا میکند
و خدایا
که از تصنیف زندگی
پرشورتر نخواندهام
Design By : Pars Skin |