خردمند
دیگر درد دلی نیست. حرفی ندارم که آینه جویبار غمها باشد. همه را شستم و رفت. تمام! دیگر درد دلی نیست. به چشمانم که نگاه کنی، باز هم چیزی نمیبینی. آنچنان بر صورتم شادی را نقاشی کردهام که به خواب هم چنین خندهای را بر لبانم نخواهی یافت. دیگر درد دلی نیست. تو بیا و بنشین، چیزی بگو و برو. من آنقدر سنگ صبور شدهام که فقط میشنوم. نگاه میکنم. دردی نیست. این جویباری که بر صورتم گاه گاه روان میبینی، پا به پای قدمهای تو که دور میشوی، جاری میشود. من، مدتهاست که خاموشم. حریر باد لابهلای جنگل سبز حسـّم میگردد، گاهگاهی به شاخههای پیچدار ذهنم میزند و میپیچد و گیر میکند، واژه در فضای ذهنم میافتد و میشکند، اما بیصدا...
بیا، دیگر درد دلی نیست. مدتهاست که لبانم را به خاطرات گرگم به هواهای کودکی، الـّاکلنگ و تاب بازی، به آن قدمزدنهای زیر باران، نوشتن نامههای عاشقانه کودکی، کشیدن قلب و تیر، به یاد لالاییهای مادربزرگ...، به یاد تمام آنچه بود و گذشت، مُهر و موم کردهام. بیا، من در پس فریادهای شکسته در سکوت بغض اندود، زیر سایه فردا دراز کشیدهام، باد اینجاست، نوازشم میکند، مویم را موجدار شانه میزند و خرده واژههای شکسته در ذهنم را میروبد. دیگر چیزی کم ندارم!
بیا، دیگر حرفی نیست!
Design By : Pars Skin |