طفلکي ديگر با مدادهايش براي خودش شهري آرماني مي کشيد
بي آدم هايي به نام دوست
دور دنياي گرم و امن خود ديواري شفاف کشيد
و تا آخر حيات خاکي نظاره گر دنياي بيرون و دوستانش شد
فقط نظاره گر
طفلکي گاه لبخند ميزد و گاه از دوربادوستان دورش در دنياي رنگارنگ و گاه سياه بيرون اشک مي ريخت...............