از نصرت رحماني تقديمت
اي دوست درازناي شب اندوهان را از من بپرس که در کوچه عاشقان تا سحرگاه رقصيده ام و طول راه جدايي را از شيون عبث گام هاي من بر سنگفرش حوصله ي راه که همپاي بادها در شهر و کوه و دشت به دنبال بوي تو گرديده ام و ساعت خود را با کهنه ساعت متروک برج شهر ميزان نموده ام اي نازنين اندوه اگر که پنجه به قلبت زد تاري ز موي سپيدم در عود سوز بيفکن تا عشق را بر آستانه درگاه بنگري
HI,IT DEPENDS HOW TO LOOK AND WHOSE EYES IT ISGOODLUCK
بونوس اقچو جان!
منم از شما ياد گرفتم!
....
اين شهرتبيدن راهم از قلب تو اموخته.
ممنونم كه به وبلاگم سر مي زنيد،
اما تو رو خدا اسماتون رو درست بنويسيد بدونم كي به كيه!
مرسيييييي!!
happy valentine