خردمند
دلم خواسته که یک "عاشقانه آرام" بگویم. از این نظم در اوج بینظمی و از این بینظمی در اوج نظم. بگذار برایت از اولین حرف الفبایمان بگویم که اول میآید و از دومین که بعد! و از سومین حرف آن که در "پایداری" است! بگذار از حرف چهارم بگویم که با "تو" آغاز میشود و از وحدت حرف اول که در پایان "ما" آشکار میگردد! ... عشق را خواندهای که اول میآید و بعد میماند و همیشه به وحدت احساس پایدار است؟ هرگز شریان ذهن یک عشقِ قلم را دنبال کردهای که چطور قلم را از جان بر سینه کاغذ میساید تا به عشق عاشقانهاش روح تو صیقل یابد! عشق خاصیت لحظه لحظههای زندگی است وقتی به امید روشناییها میشکفی! عشق شکرانه همین لحظهایست که هستیم. خانهاش اینجاست؛ روی تارهای صوتی من، وقتی فریادش میزنم! روی نگاههامان وقتی با غروب تر میشود؛ روی دلهامان، وقتی به شنیدن گلواژه مهربانی غنج میرود. عشق همینجاست، روی دستهامان وقتی به مهر میفشاریمشان؛ و کنج همین پاها که به یمن انتظار لحظههای دیدار، این پا و آن پا میشویم! روی همین زمین که به انتظار سبزه میرویاند!... عشق همین جاست! پایین طاقچه عادت، روبروی مهربانیهایمان، نشسته لبخند میزند و با الفبای ما واژه واژهها میسازد که با جمله جملهها نامهها بسازد... نشسته، لبخند میزند تا تو هم به عشق بخندی!! و از کلام مبهم من، از زیر این همه لایههای معنی، یکی را به مهر بگزینی!! این عشق است... بخند!
بگذار امروز برایت از پرواز بگویم در دل باد! وقتی تو رو به شمالی و باد رو به جنوب...
بگذار برایت از چهار فصل پاییزی امسال بگویم که چطور به باد و بارانها گذشت. بگذار برایت بگویم که در حسرت خورشید چه ساعتها که به انتظار فلق ننشستم و چه روزها را که به امید سرخی شفق، به شب نرساندم! اما دریغا، که ابر پاییز آسمانی نگذاشت...
خندهدار نمیشود اگر برایت از سردی دستانی بگویم که با بالا رفتن دلار سردتر میشد و با گران شدن نان کرخت تر! و اگر برایش قصهای از عشق میگفتی انگار زخم خشکیدهای را میکندی و از نو تـَرَش میکردی!
بگذار برایت از پرواز در دل باد بگویم؛ وقتی تو نان میخواستی و من جان! بگذار برایت از چهار فصل پاییزی امسال بگویم وقتی ابرک نگاهم بر فراز کوه گُردههای تو میبارید! و حاشا که اگر ...
بگذار برایت از عشق بگویم، که هرشب بارانی این چهار فصل را کنار بالینم تا سپیده، قصههای مجنون خواند و حاشا که تو...
بگذار بگویم که ... حاشا!!
و دریغا که این قصه بی سر، نا تمام است...
برای او که از من آغاز می شود و با خودش پایان می یابد؛
حیف که از زور احساس کم مانده کمر قلم در میان انگشتکانم بشکند. فضای واژه تنگ است... .واژههایم بر هم میغلتند! چیزی در من بالا و پایین میشود، اما حیف که فضای ذهنم هیچ جای خالی برای این احساسها ندارد. تو را که دیدم چیزی در من صدا کرد، و چه مؤمنانه یاد تو در فضای ذهنم چرخید؛ اما دریغ، نگاهم سوی آن روزها را نداشت... عجیب بود، حتی بغضم یاری نکرد که درد روزگار را بیرون بریزم! چیزی در من بالا و پایین شد. تو آمدی، دستم را که گرفتی، دنیایی در دستانم میتپید! دنیایی که روزی تمام آرام من بود... اما دریغا، که آشیانه احساس من پارسال خانه تکانی شده بود!
برای نازنینم، سمیرا
بیخود نیست! بیحساب و کتاب نیست، چیزی در میان است و هیچ حضوری بیسبب نیست!... تو را که میبینم چیزی روحم را به نوسان میکشد، مثل بچههای هفت ساله میشوم. رد نگاهت را که میگیرم، چیزی بی آنکه با من بگوید، در من حرف میزند. مثل اینکه من سالهاست با این چشمها حرفها زدهباشم. وقتی هستی، میدرخشی- وقتی میخوانی میدرخشی- وقتی میشنوی میدرخشی... من با صدایت، از راه نگاهت-که گاه میلرزد- به غربتی میرسم که هماره در آن گمم، و به آرامشی که میرسم که لابهلای خطوط دفترم میجویمش! چشمان هفتساله درونم را بارانی از احساس میشوید... و انگار چیزی درمیان است... بیخود نیست، چیزی در میان است، تو را که میبینم، انگار دلم برای همین لحظه که میگذرد تنگ میشود... و حسی عجیبتر از آنکه واژهها یاری دهند در من به نوسان میفتد... بگذار بگویم که انگار به یاد تمام روزگاری که گذشت و برای تمام فرداهایی که داریم-همچنانکه تو میدانی بالاتر از دوستی نیست- دوستت دارم.
... یک دوست...
... و روزگار ما را اگر میپرسی، همین است؛ انگار روی گُردههای باد سواریم، در نوسان... بالا و پایین میشویم. امروز را در پیچ و خم خاطرات دیروز سر میکنیم و فردا را به عشق امروزی که گذشت و "نکشتندمان" به سراغش میرویم و سراغ امروز را از ثانیههای فردا میگیریم... و "هیچ" نام خوبی برای این زندگی است!
Design By : Pars Skin |