زيبا بود حكيم آرا جان. به نوشته هات ادامه بده. راستش من هم هوس كردم يكي ار دستنوشته هامو بذارم تو وبلاگت:
دستم از نگاشتنت مي لرزد دلم از داشتنت مي ترسد و خود از خويشتنم مي پرسد که دراو چه ديدي که پرده ي شرم را دريدي و دگر پيوند ها را بريدي و جز چشم خمارش چيزي نديدي.چه شد که از دوريش بيمار گشتي و از غير او بيزار گشتي و فقط او را طالب ديدار گشتي؟
با خويشم گويم: تو که با مايي و در مايي چرا چنين از ما جدايي؟ تو که خويش مني و در تني چرا تيشه به ريشه ام زني؟ که او ديگر او نيست و خود من است. نبيني که روحش درين تن است؟ او همان است که در جان نشسته و در دل بر هر غريبه بسته و با ورودش ابليس وجودم رخت بسته و پيکرم از هر چه پليديست رسته. نبيني که با يادش پرواز مي کنم و نامش را آواز مي کنم و لحظه هايم را با يادش آغاز مي کنم. خويشتن من دگر مرده ست چون که او از من دل برده ست و از دوريش هر ذره ام پژمرده ست.عطشش مي سوزاندم و يادش مي روياندم. اي خويشتنم! تو با من صبوري کن و از اين گلايه ها دوري کن که از فاصله ها دلم گريان است و تنها ياد چشمش درمان است و دل غريق درياي حرمان است و وصلش از دل برمن فرمان است وخود داني که عشق تهي از برهان است . خود دانم که از سوختنم بي خبر است و انديشه ي وصلش بي ثمر است و شب بختم بي قمر است. بگذار که با خيالش خالي شوم و از علوش متعالي شوم وهمان حالي شوم که بهتر از آن نيست که دردم را جز او درمان نيست. اشک از ديده ام جاريست آيا پاسخش آريست؟