سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

 

به تو، که کنج قلب من خانه داری؛

 

بمان، نه برو، نمی‌دانم... بنشین، نه بایست... نمی‌دانم... چیزی بگو، نگو، نگاه کن، نکن... نمی‌دانم گیج و مبهوت روزگارم. عجیب دلواپسم، عجیب. کاری بکن و بیا روی تمام این دلواپسی‌های مرا کم کن. بگذار بدانم هستی... بگذار تولد نفس‌ها و ثانیه‌هامان را با هم جشن بگیریم. بگذار با هم افسوس لحظه‌ای را که بی‌هم گذشت بخوریم. بیا، بمان... مگذار واژه‌های سرد در معنی جمله‌های سردتر بنشینند، فضا را پر کنند و در دل و روحمان جا خشک کنند. بگذار اتفاق‌ها بیفتند، اما من و تو را از زندگی نیندازند، بگذار من و تو نیفتیم. بگذار اگر جایی به لغزش کلامی افتادیم، نگاهمان مرهم دلمان باشد. بیا بمان، بگذار در ماندنمان آسایش و آرامش خیال را تجربه کنیم. بگذار متفاوت باشیم، اما هدفمان زندگی باشد. بگذار شانه‌هایمان بار عشق بکشند، اما درد دِل نه. بگذار آغوشمان مأمن امن دلتنگی‌هامان باشد. بیا به هم عادت نکنیم. بیا هر روز نام یکدیگر را به سان روزهای نوجوانی روی قلبی بر کاغذ پاره‌ها بنویسم و تیری از میانه‌اش رها کنیم و برای لحظه دیدارخیالبافی کنیم. چه اشکالی دارد، بگذار دلضربه هامان را آدم و عالم بشنوند.  بیا، هیچ نگو، بیا... اینجا قلمرو احساس من است. پاک و ساده، رها، آزاد... بیا، ماندنی هستی، بیا و بمان. من می‌خواهم که باشی. مثل دیروزترها، دیروز، امروز و فرداها...

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/9ساعت 1:6 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin