خردمند
گریزی نیست. زمین و زمان بالا و پایین شد تا بگوید فرجام این حال و هوا، نافرجامیست! گناه ما چیست؟ دچاریم؟! خُب دچاریم. حُکم دچار چیست؟ بستن دهان وچشمانش و نگفتن و ندیدن؟ بیا بگذار حال که محکومیم یا به نبودن، یا به بودن و بستن چشمها؛ بیا بگذار چشمانمان را ببندند. بیا... بگذار چشمانمان را ببندند، راه زبان را سد کنند، نفس میکشیم، عمیـــــق! از جان و دل؛ چه باک؟! ما بدون این نگاهها هم حرف میزنیم. هر نفس من و تو یعنی "بودن". هستیم، با هم! من دچارم، و چه چیز التیام دچارست، جز هُرم نفسهای عشق!؟ نفس بکش، از جان، بگذار حس من در هُرم نفسهایت ذوب شود. بگذار یکی شویم! چشمانمان را ببندند، چه باک!؟ ... نفس بکش، عمیـــــق، از جان! بگذار در آتش این تاب بسوزیم و بسوزانیم- ما دچاریم، و دچار را چه باک!؟
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/13ساعت
1:5 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |