سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او

 
نشسته‌ام رو به مهتابی پر نورتر از هر شب دیگر!
زانوی تنهایی در آغوشم، به خاطرات قاب پنجره‌ای می‌نگرم که سال‌ها رو به حیاط حیات تو باز می‌شد.
باد پاییز گرم فعالیت است. دلهره زرد افتادن برگ، شرم لطیف بید، و سرمایی که به جان نهال‌های کاج افتاده- حس دوری نیست!
مرا به خاطرات شبی می‌برد که بر تختی ابدی از بلوط، بر روی دست‌ها- سرد- می‌رفتی.
پاییز بود و باد سرد ،گرم سرزدن به هر سو...

 


نوشته شده در سه شنبه 88/9/24ساعت 11:34 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin