سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

لبخند شیطنت آمیزی زد و از جلوی ماشینم رد شد. گرم لبخندش شدم و با چراغ راهنما برای شمارش معکوس همراه شدم. یهو انگار

 سایه شد. سرش رو چسبونده بود به شیشه ماشین. از جا پریدم و جیغ ظریفی کشیدم. شیشه رو دادم پایین و گفتم: چی می‌گی؟

گفت: دشت امروزم رو می‌دی؟ گفتم: تو که الان از ماشین جلویی یه چیزی هم به زور گرفتی! سرش رو تکانی داد و زیر لب گفت: حالا...

دستم رو دراز کردم و از بین پول خوردهام یه دویست تومانی در آوردم و بهش دادم. خندید و گفت: ای ول!

چند سالشه؟ روزها چی می‌خوره؟ کجا می‌خوابه؟ براش پنیر صبحانه چه فرقی با پنیر پیتزا داره؟ از انواع مارک کفش و لباس چی می‌دونه وقتی معلومه کفش و لباس کهنه کسی رو به تن داره که حداقل سه چهار سایز از خودش بزرگتره! اون از این همه بازی کامپیوتری و وسایل دیجیتال چی می‌دونه، وقتی تنها تفریحش کُشتی وسط چمن‌های بلوار با هم سن و سال‌های همکار خودشه؟  

اون از ... چی می‌دونه، وقتی ...!!!!!!!!؟؟؟؟؟

فردای نا کجای اون به کدامین رنگ- زیر چرک همیشگی صورتش نقش بسته؟

ما چه می‌دونیم جز این که گاهی برای رفع وجدان دردهای صوری‌مون به زور دست در جیب می‌کنیم و ...

شاید روزی که خدا سرنوشت‌ها رو رقم می‌زد، اون داشته با اسفند و زغال ور می‌رفته که الان مجبوره هر روز سر این چهار راه ...

 


نوشته شده در یکشنبه 87/5/27ساعت 11:36 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin