خردمند
تمام وجودش به نشانهای به صدا در آمده بود. وجودی گرم از لا به لای امواج حسی نزدیک در برش گرفته بود. نفسش به شماره افتاده بود. نگاهش محو پنجرهای بود که میدانست بیشک ماه و ستارهاش با ماه و ستاره قاب نگاه او یکیست. دوباره و دوباره حسی در رگهایش جاری شد و قلبش را لرزاند. هنوز گرمی آن دستها و بوی آن حس را به خوبی میشنید. خواست برایش بگوید: بیا و همیشه بمان؛ اما نسیمی بر هامونش گذشت و نوشت: من- یک زنم!
نوشته شده در پنج شنبه 87/10/19ساعت
1:10 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |