دلي پيمان شكن داري؟؟
از نصرت رحماني تقديمت شايد درس عبرتي بگيري
همرهم ، هم قصه ام هر سرزميني دوزخيست تيره و دم کرده چون آغوش خورشيد سياه در رگ هر کوچه اي ماسيده خون عابري بر سر هر چارسو خشکيده فانوس نگاه هم رهم پايان هر ره باز راه ديگريست روي پيشاني هر ره سرنوشتي خفته است جاي پاي رهرويي بر خاک جستم رهروييسرنوشتي را ز چشم رهروي بنهفته است هم رهم پايان ره باز آغاز رهيست تا نميرد لحظه اي کي لحظه ي گردد پديد ؟ مرگ پايان کي پذيرد ، مرگ شعر زندگيست تانميرد ظلمت شب کي دمد صبح سپيد ؟هم رهم بيهوده مي گردي به دنبال بهشت آرزوي مرده اي در سينه ات پر مي زند گر به کوه قاف هم پارا نهي بيني دريغ بال از اندوه خود سيمرغ بر سر مي زند بس عبث مي گردي اي هم درد ، درمان نيست ، نيست آسمان آبيست ، آبي هر دياري پا کشي بس عبث مي پويي اي رهرو که ره گم کرده اي گر تن خود از زمين بر آسمان بالا کشي هم رهم باز اي و ره از عابري گم راه پرس تا بداني سرزمين آرزوهايت کجاست زود بازآ ديگري ترسم که ويرانش کند سرزمين تو دل ديوانه ي رسواي ماست