خردمند
دلم به حال انسانیتی که گاه گاه گم میشود میسوزد. دلم از نبودنهای تکراری یک غایب در تپش است. چقدر این روزها درونم شور و دشتی میزنند. دلم بالا و پایین میشود، قلبم چشمانم را به سایهها حواله میدهد. سایهها در هم و بر هم میشوند، حتی سایه انسانیت را گم میکنم. دلم به حال خودم میسوزد؛ و چیزی در عمق وجودم صدا میکند: "اینجایم!"
ای من، خود من، آشنای دیرین،
یلدا نام تمام لحظههای من است، وقتی بی تو آغاز میشوند و بی تو نا تمام میگذرند!
یلدای زمستانیات شادباد، که یلداهای من فقط به امید فرداها شادند...
کوه با نخستین سنگ آغاز می شود و انسان با نخستین درد و در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد ......... من با نخستین نگاه تو آغاز شدم بگذار چنان از خواب برایم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود ..... دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز می خوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گواراتر کند؟
آرام باش عزیز من آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم، چشمهایمان را میبندیم، همه جا
تاریکی است،
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون میآوریم
و تلألو آفتاب را میبینیم
زیر بوتهئی از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع میشود.
بی آنکه تو را ببینم
در تو رها می شوم
و در کف دریا چشم میگشایم-
رودم
و به غرقه در تو شدن معتادم.
بی آنکه بوی تو را بشنوم
ریشههای سیاهم در تاریکی بیدار میشوند
فریاد میزنند: بهار، بهار-
شاخههای درختم من
به آمدنت معتادم.
بی آنکه بوی تو مستم کند
تا ده میشمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
وترانهای متولد میشود
که زاده دستهای توست-
شاعرم
به از تو سرودن معتادم.
Design By : Pars Skin |