خردمند
امان اگر نتوان از تو به تو پناه برد. امان!! باران سنگ میبارد، دلواپسیهایت که میبارند... امان اگر نتوان از تو به تو گلایه کرد. امان اگر ندانم دلدادگیهای تو را کجای دلم جای دهم... امان! با تو با قصه هم نمیتوان واقعیت را شمرد. با تو ، با تو که هیچ، با هر که جز من، من بودن سخت میشود. امان که نشد بگویم من با جز من، هیچ نیستم.
امان! از عشق امان! از صدای تپشهای یک دل بیسامان امان.. از عشق امان! از تو امان!
نگاهت کردم، عمیق! خواستم چیزی بخواهم، دیدم گزاف است. خواستم چیزی بگویم، دیدم بیهوده است. خواستم که بخواهم به من قول بدهی؛ دیدم از تو نمیشود چیزی جز "بمان" خواست. خودم را دیدم، دیدم که نمیشود؛ از من "تمنا" بر نمیآید. بغضم جا به جا شد! صدایم را به آهنگ کودکانهای به گوشت رساندم؛ هوا سرد بود، مغز استخوانمان را میسوزاند. همچنان راه میرفتیم. دستم، فقط یکی از دستانم، در پهنای دستت جا گرفته بود، گرم بود. فشردمش، و صدایم را به گوشت رساندم " به من یک قول الکی بده!". نگاهم کردی، و بی آنکه انتظارش را داشته باشم گفتی "تو اگر بمانی،..."
دست دیگرم را در جیبم سه بار بازوبسته کردم. چیزی در من بالا و پایین شد. نه میتوانستم زنانه نجابت به خرج دهم، نه میتوانستم سکوت کنم، نه هیچ! دوباره کودکانه پریدم! انگار نه انگار که سرد بود! صدای کودک درونم در سرمای بهاری پرواز کرد، خودم پریدم، دستانت را گرفتم و گفتم " میمانم!!!"
خندیدی، خندهات فرق داشت، در آغوشت روحم را گسترانیدم، و امروز، سالها از آن شب میگذرد! تو هستی، و هنوز سینهات برایم دریاست، نگاهت دریاست، دستانت دریاست، وجودت دریاست...
کاش همیشه بمانی
دریا!
دلم خواست پروانه باشم، باران باشم، شب باشم، دل باشم، عشق باشم! دلم خواست که "تو" باشم، دیدم هیچ بهتر از "من" نیست. من، که میتوانم باران باشم، چون پروانه گرد شمع تو باشم، میتوانم "عشق" باشم و در دل تو باشم. دلم خوش شد که "منم" و شب بر دشت گیسوانم خانه دارد، دلم بارانیست و پر است از "عشق" به رنگ نگاه تو، بی حرف، پر واژه، مثل دلت، بیریا، بارانی... من "منم"! در امتداد جادهای که با من سفر میکند، با دغدغههایی که با من زندگی میکنند؛ و با هرچه غیر از من، که از من جداست... خوشم که شب از نگاه من روز میشود، حس کار و روز مییابد؛ چشمه از نگاه من چشمه میگیرد؛ و تو با من یکدلی... هرچند بیکلام! اما هستی... خوشم که منم!
ساعت باران و پنج دقیقه است؛ ساعت سه دقیقه مانده به من! سه دقیقه مانده به طراوت باران، به تازگی، به تولد دوباره روح عاشقی. ساعت من و یک عمر ثانیه اندیشیدن است! ساعت من و یک عمر توست... در این لحظات مانده به نو شدن، میخواهم برایت "خوبی" آرزو کنم؛ و تو خودت دیلماج "خوبی" باش! ببین "خوبی" در قاموس تو چیست!؟ که در قاموس من، عشق است، ماندن، مهربانی، دستگیری، آرامش، بزرگواری، شادی، عشق، بودن و ماندن... تازگیست. ساعت باران است، ساعت یک لحظه به ما شدن است، یک لحظه به طراوت باران، ساعت عشق است...
سال نو مبارک!
در پاسخ به دوستی عزیز، که گاه بالاتر از یک دوست است؛
(کلیک کنید)
همآغوشی باران و خاک
وقتی تو،
از هم آغوشی باران و خاک می گویی،
وقتی در باران سراغ باران می گیری
وقتی که تو خود بارانی و خود خاک!
دستم به قلم می رود که بگویم:
آی غزل؛
هر روز صبح که بیدار می شوی و رخ می شویی،
آب و خاک را بر هم می نوازی!
گاهی که به رسوایی غم و
گاه که
شاید به شیدایی یک شادی بی حد و حصر،
اشکی بر گونه می غلتانی،
آب را به میهمانی خاک می خوانی!
وقتی برای لحظه های مناجات،
آب بر روی و دست و پا و مسح می کشی،
خاک را می نوازی؛
وقتی آب می نوشی،
خاک را سیراب می کنی!
.
.
.
.
وقتی تو آبی و خاکی،
وقتی تو بارانی،
وقتی تو آبی و باران،
وقتی تو آبی و روان...
وقتی تو خاکی و آرام
آدم،
دم
اما گرم!!
آدم،
گاه می اندیشم که
شاید خدا در خلقت آب و خاک
بعد از آفرینش تو
هرگز شک نکرد!
...
Design By : Pars Skin |