خردمند
برای بینشان؛
وقتی که این همه بینشانی، نشاندارت میکند، کجا به دنبال بینشانی میگردی بانو، که تو را به واژهای میتوان خواند و ردّ نگاهت را تا زلال دلت میتوان گرفت.
کودکم که دروغ میگوید، کودکم که گاه نمیگوید... کودکم که بوی طعم دهانش خبر از کرده غلط میدهد، کودکم که گاه پاک هویت صداقت را از یاد میبرد. کودکم که دروغ میگوید، کودکم که گاه اصلا نمیگوید، کاش میدانست در عمق جان من خانه دارد، آنجا که هر بود و نبودی را میتوان دید؛ آنجا که از فرط عشق اندام فکرم در بر اندوه فردای اوست؛ کودکم که دروغ میگوید، کودکم که گاه گاه نمیگوید...
اینجا سرزمین احساس من است، پاک و ساده و رها، آینه در آینه... شفاف و بیریا... رها که باشی، عشق که در میان باشد، تمام چین و شکنهای آغوشم پر از چین و شکنهای آغوشت میشود و تمام پنجره نگاهم، تو! کودکم!...
من حتی گاه در آغوش تو تنها تر از تنها میشوم، و درگیر تشویش و گاه رویای پریها؛ و چه احساسها که در آمد و شد نفسهای غم گرفته زاده میشوند، رنگ میگیرند و و بعد یکجا میمیرند. و نمیدانی چطور به سوگ این حسها، جوانی در کالبد کلامم گم میشود. همین است، هر شب ِ دلم به سالی میگذرد و دلم هر شب چهارشنبه سوری میگیرد و میسوزد.
Design By : Pars Skin |