خردمند
دل خویش را بگفتم، چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم، تو ببر که آشنایی
میدانی ای آشنا،
گاهی هیچ چیز به اندازه بغضی کوچک اما سنگین کارساز کاغذ و قلمهایت نمیشود.
خستهام؛ خسته از تکرار "فردا را کسی چه میداند- فردا روز دیگریست...". بگذار بگویم معتاد همین لحظهام و نشئه همین فکر و خیال خوش این آن. و در هراس از شکستن هپروت ِ بودن! میترسم، از اینکه بدانم که اگر ببینم، نخواهد بود و نخواهم دیدش. سخت است، نیست؟
آی آشنا، از این غار تنهایی که صدایت میزنم، پژواک صدای شکستهام گردههای جهانی را میلرزاند. عجب است، نیست؟ که این طنین ِ آرام و بیجان بر هیبت جهانی بتازد! کجا تنهایی را دیدهای که با غمی همنشین نباشد. که این غم رفیق گرمابه و گلستان تنهایی است.
حیف است نازنین که بدانی عشق را گریزی از صبر نیست و صبر را علاجی جز خود. تلخ است که بدانی گاه باید بگذاری و بگذری. و در این گذر، تنهایی را گریزی جز سازش نیست. گذشتن هم هنریست که تاب و توانش از منی که نشئه هر لحظه از دیدارم، خارج است.
بگذار بگویم و ختم کلام، که چندیست بیخیال لحظههای در حال گذر، نشستهام تا بادی بوزد، بلکه قایقم را تکانی دهد. مست و نشئه عطری هستم که در خاطرم میجهد. چشمانم به ندرت باز میشود. پشت پلکم تصویری دارم از عشق. بلند و رعنا، در سرزمینی وسیعتر از نگاهمان و دور از افریتهایی که بر ستاره و بخت و اقبال و حسمان نحسی بپاشند. کاش بادی بوزد. تلخ است که منتظر باشی و بدانی، در این سرزمین از نسیم هم خبری نیست که نیست.
نیست آشنا، نیست که نیست. بیا بگذریم! زمان هم خسته است و پیر.
Design By : Pars Skin |