خردمند
من عاشق موسیقی نگاه تو ام... ماهور نگاهت را میپرستم، و دلم برای رفتنت شور میزند!؛ نمیدانی، این روزها پی هر لحظه با تو بودن شعری نو میسرایم. ساز دلم را کوک میکنم؛ به هوای تو و این بخت بیدار! چشمانت موسیقی متن عاشقانههای من است، که چه خوش مینوازند. و من چه خرسند از این هم نوازی، که امروز نیز از این حس و حال شوریدگی خاطرهای ساختهام.
میخواهم بیایی، بیایی تا من رسالتم را به انجام برسانم. میخواهم بیایی، مثل آن روزها، آن شبها، روبروی آن پارک بایستیم، بعد من در اوج سرما دو استکان چای گرم را کنار حس و حال قنجرفتهمان پیشکش آن ساعتها و لحظههای پر تپش کنم. میخواهم بیایی، من باشم و تو- بعد، من واژه واژه، از تمام روزگارم برایت بگویم- گرم و پُر حرارت، ورّاج! رسالت من این است! میخواهم بیایی و بمانی، بعد، مثل آن شبها که زیر سقف خدا، گاه، مینشستیم و من شعر میخواندم، من بخوانم و تو بهبه و چهچه کنی! بعد، من باز هم بگویم، بگویم، واژه به واژه، گرم و پر حرارت، وارّاج!! میخواهم بیایی و بمانی، بعد، به جای اینکه هر بار تو را به نیمرُخ، کنار خودم ببینم، بیایم صاف و مستقیم، رو در رو، دست در دست، بنشینیم؛ بعد، تمام واژهها و حرفهایم را یکی کنم، آنقدر که واژههایم را بفشارم، عصارهشان بشود "مـــا"! بعد در دو واژه "دوستت دارم" خلاصه شود. بعد من لبخند بزنم و آنقدر آن جمله را تکرار کنم که تو بگویی :"ورّاج، ورّاااااج!"؛ و بعد من دوباره چون فرشتهای کوچک که انگار تمام رسالتش همین لبخند شیطنتآمیز است و دایم در گوش تو خواندن که " دوستت دارم"، همچنان در گوش تو بخوانم، با دو ردیف دندانهای سفید و شفافم برایت چنان لبخندی بزنم که از پای در آیی! بخندی و بگویی "دیوانه! دی.وا.نه! دیــــــــــــــــ...واااانــ...ــه"
همین است. رسالت من این است تا با همین واژههای شعرم، با همین روح و روان خسته از تلخی این عشق شیرین، منتظر بمانم تا شاید یک شب، آزاد و رها، بی هیچ دغدغه، فارغ از "من اینم و تو آنیها"، گرم، پر اطمینان، معتمد، آرام و پر شور، کنار پنجره خاطرات، رو به فرداها، دو فنجان چای را گرم، در آغوش مهربانیهامان بنوشیم. دور نیست، هست؟!
من، اینجا، تنها، در حسرت یک کلام نافذ، در حسرت یک جمله، نه در حسرت یک واژهام. من، تنها- تنهای تنها که نه- پُر از حس تو، اما به دنبال یک واژه؛ و کدام واژه تسلای این شبهای بیقراریست، جز، جز نام تو؟! و خدا میداند که نمیدانی چطور در واژه واژههای هر خط شعرم، نام تو جاریست! من، به هر لحظهای، از جان، غرق یاد تو میشوم. و دستمریزاد، دست مریزاد که تیرت خوش از کمان بر جان دقایقم نشست. و حسرتا که صیادم مرا از یاد برده است! و من همچنان در حسرت یک ... کلام ِ ... نه، جملهء... نه، هنوز در حسرت یک واژهام؛ نافذ و گیرا. نه فقط برای تسلی این شبها، که برای "این شب و شبهای دگر!!" تا همیشه...
بیا، بشکن این سدّ من اینم و تو آنی را. بیا! تمام این جاده یک صدا تو را فریاد میکند، نمان، ننشین، برخیز! بیا، بشکن این سد را، من و تو ماییم، یک دل، یک سو. برخیز، ببین، دستان من در تب و تاب دستانت در هرم داغ این عشق میسوزند. ببین قلبم، غرق دلضربههای عاشقیست؛ میتپد، پُر هیاهو، بیوقفه، از جان! بیا، نمان، کجای سرنوشت نوشتهاند "من ِ بی تو، توی بی من". بشکن این شیشه نمیدانم را. نگاه کن، که دچار توام... و دچار تو مبتلای عشقیست که تا مغز استخوانش را میسوزاند. بیا راه، سرنوشت، هرآنکه هست و نیست، این حس و این حال و هوا، همه و همه من و تو را میخوانند. منشین، برخیز- این است راه ما! مـــــــــــــــــا، تا ابد، همیشه، هر دم...
گریزی نیست. زمین و زمان بالا و پایین شد تا بگوید فرجام این حال و هوا، نافرجامیست! گناه ما چیست؟ دچاریم؟! خُب دچاریم. حُکم دچار چیست؟ بستن دهان وچشمانش و نگفتن و ندیدن؟ بیا بگذار حال که محکومیم یا به نبودن، یا به بودن و بستن چشمها؛ بیا بگذار چشمانمان را ببندند. بیا... بگذار چشمانمان را ببندند، راه زبان را سد کنند، نفس میکشیم، عمیـــــق! از جان و دل؛ چه باک؟! ما بدون این نگاهها هم حرف میزنیم. هر نفس من و تو یعنی "بودن". هستیم، با هم! من دچارم، و چه چیز التیام دچارست، جز هُرم نفسهای عشق!؟ نفس بکش، از جان، بگذار حس من در هُرم نفسهایت ذوب شود. بگذار یکی شویم! چشمانمان را ببندند، چه باک!؟ ... نفس بکش، عمیـــــق، از جان! بگذار در آتش این تاب بسوزیم و بسوزانیم- ما دچاریم، و دچار را چه باک!؟
Design By : Pars Skin |