سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

طفلکی دوست داشت با باقی ِ بچه‌ها بازی کند. همه بازی‌ها را خوب بلد بود. همه می‌فهمیدند که همه چیز را بلد است. طفلکی بلد بود همه قصه‌هایی را که در عمرش شنیده بود برای همه مو به مو بگوید. حتی بلد شده بود قصه بسازد. اینقدر قشنگ قصه می‌گفت که همه مات حس و حالش می‌شدند. طفلکی همه چیز می‌دانست. سنش کم بود. اما با همان طفلکی بودنش چنان لبخند می‌زد که اینگار دنیای جلو چشمانش دنیای رنگ‌ها و شادی‌ها و پری‌ها است، دنیای قصه‌هایش! طفلکی با همه زود دوست می‌شد. مهربان بود. بلد شده بود برای خودش با همان سنگ‌ها و کاغذ‌های پیش دستش اسباب تفریح بسازد. طفلکی برای خودش با مدادهایش هر بار شهری آرمانی می‌کشید با آدم‌هایی به نام "دوست". می‌خواست خودش برای خودش دوست بکشد. اما نه از دوست خبری بود و نه از دنیای شفاف آدم‌ها. طفلکی تنها بود، و فقط با مدادهای رنگی‌اش دنیای رنگی قصه‌هایش را نقاشی می‌کرد و سایه دوست را آن دورهای دور سیاه و سیاه و سیاه‌تر می‌کرد. طفلکی...


نوشته شده در شنبه 90/1/27ساعت 12:8 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

خیلی وقت است دست و دلم به قلم نرفته. کلامم در واژه می‌شکند و در واژگانم همانطور که بود، جا خشک می‌کند. اما امروز به آن جهت که فردا نوروز است می‌نویسم.

امروز آخرین یکشنبه دهه هشتاد است. بیا کمی سربرگردانیم، به آن روزها و سال‌ها که گذشت بیندیشیم، به خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها، به بود و نبود‌ها... بیندیشیم که چه شد، وقتی داشتیم؟ چه شد، وقتی نداشتیم؟ چه کردیم، وقتی بود؟ چگونه شدیم، وقتی که نبود؟ چقدر خواستیم که باشد؟ چه کردیم وقتی قرار شد نباشد؟... من این روزها به این سوال‌های ذهن و دل می‌اندیشم. به این روزگاری که کمتر کسی و چیزی سر جای خودش هست.

روزگار عجیبی‌ست. نه اینکه شکایتی کنم، که بیشتر حکایت دیده‌های این دوران است. روزگار عجیبی‌ست. بدی بر خوبی سوار می‌شود، و گاه خوبی بر دار بدی آویخته. نه اینکه از اضمحلال محض بگویم. اما این روزها بسیار دیده‌ام- دیده‌ام که هیچ چیز انگار جای خودش نیست. دیده‌ام که هرزگی نه فقط از لابه‌لای لباس‌های برهنگی، که از میان درخشش سرد نگاه‌های به ظاهر پاک و ستودنی عبور می‌کند. دیده‌ام که گاهی منجی عدل و قاضی عدلیه، عدالت را به سنگ پریشانی جهان چشمانش محک می‌زند. من این روزها  رشته حس گرم زن و مرد خانه‌ای در این حوالی و گاه آن دورها را دیده‌ام که به شعله مرموز و داغ نگاهی هرز، تار به تار سوزانده می‌شود. من این روزها که گذشت شکم‌های گرسنه‌ای را دیدم که تاوان زبان چرب دیگری را پس می‌دادند. من این روزها صندلی داغ ریاست را دیده‌ام که به اصلاح طلب هم رحم نکرد. من مغز‌های تو خالی و دهان‌های پر زیاد می‌بینم. من حتی گاهی امروز چیزی می‌بینم که فردا همه می‌بینند. من آتشفشان قهر جان‌هایی را می‌بینم که به امید رهایی از قفس تن، روزی فریاد آزادی خواهند کشید. من این روزها لبخند یخ‌زده مردی را می‌بینم که از درد نان شب به خود می‌پیچد. من دختری را می‌بینم که برای رهایی از درد عشق، برای رهایی از بغضی تپنده، حتی برای لحظه‌ای به آغوش تاریکی پناه می‌برد. من این روزها عشق می‌بینم که از پنجره آویزان است.

من این روزها نان و پنیر و سبزی می‌بینم اما نه با عطر و بوی آن روزها، که با عطر و بوی روزهای نزدیک نوروز، با کمی‌ها و کفایت‌ها...

من این روزها خدا را هم می‌بینم، خالق این زمان کهنه، خالق عشق- تلخ یا شیرین، خالق تک نگاه مهربان مادر، کوه شانه‌های پدر، خالق ماهی قرمز، سبزه، آب...

من این روزها ...

این روزها برای همه شما شادی و تندرستی می‌خواهم و یک چشم بینای ریز بین. من از خدا آرامش می‌خواهم و تغییر.

نوروزتان پیروز


نوشته شده در دوشنبه 90/1/1ساعت 12:0 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin