سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


شب عجیبی‌ست! نمی‌دانم کسی، چیزی، حسی مرا بی‌آنکه بدانم چیست می‌خواند. چیزی شبیه یک خاطره در دور دست یا چیزی شبیه خنده‌های آن روزها و روزگاران. چیزی شبیه آنچه امروز نیستیم. چیزی شبیه یک خاطره. شبیه عطر تن یک دوست.

حس عجیبی‌ست. قدم می‌زنم در این شهر غریب، اما انگار حسی مرا می‌پاید. حسی شبیه نوازش‌های دستی ستبر بر اندام نحیف یک گیاه! گرم و امیدوار. حسی شبیه گرمی چشمان تو، پر غرور.

شهر سرد است، اما حس گرم حضورت خواندنی‌ست. اینکه از دور می‌پاییم ستودنی‌ست. و اثری از این سرما نیست.

اما حسی در من بالا و پایین می‌شود. تو... چقدر به دنبال نگاهت این روزها می‌دوم. لابه لای این همه نگاه!

گاه و بی گاه تلخ می‌شوم. وقتی نباشی، از میان خاطره‌هایم آنقدر می‌گردم تا تب تند جان و تنت را بیابم- بعد بی اختیار چشمانم چشمه زمزمی بی‌قرار می‌گردند.

می‌دانی؟ دوستت دارم. بی‌انکه بدانم که این حسّ و حال از کجاست؟ هر چه هست، چیزیست ورای این روزگار و جهان. من تو را از دورترین فاصله‌ها یافته‌ام. دیر زمانی‌ست که "دوستت دارم" بر لبانم شکفته است، دلم می‌دود و چشمانم به راه است.

 


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 11:5 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


امشب، نه تلخ است و نه کرخت. من آویزان ماه لبانت. و دلم دل به حریر نفس‌هایت داده‌ است. تو نمی‌دانی، شب با سبد سبد ستاره بر خاطر و خاطرات من می‌تازد، و من گیسو در گیسوی باد، گم شده در حجمه سرد سیاهی- دلم می‌دود! دلم تا روشنایی احساس تو می‌دود. دلم ... می‌ایستد. من، چشمانم- می‌جوشند؛ دلم پر تپش‌تر از قبل، می‌ایستد؛ من- گیسو به گیسوی باد داده‌ام، مواج! شب با حسّ ِ من هم‌سـُرایی می‌کند: شب، در حجمی از سیاهی، گیسوانی که موج می‌زنند، دلی که به هوایی گرم دل‌ضربه‌های عاشقی‌ست، و رقص نور ستاره‌ها، سمفونی حال مرا می‌سازد! من- از پشت این شیشه خیس و مات چشمانم، نقش ناممان را- می خوانم. و خدا نیز نقطه ناممان را انگشت می‌زند. ماه لبانت می‌خندد، و دلم برای نفس‌هایت قنج می‌رود. ... و شب از تاخت و تاز می‌ماند.


نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 1:40 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin