سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


به تو مینویسم؛ یار خردادی من- به تو می‌‌‌نویسم که با من در این مجال، یک دل و دور از هر قیل و قال بخوانی. با من بخوان، نفرین بر این سرنوشت- نفرین بر این روزگار- که هرآنچه را می‌خواهی نیست و آنچه نمی‌خواهی هست. هر روز تا نهایتی به رنگ بی‌نهایت می‌دوی، به دنبال اکسیری می‌گردی که به دردی از دردهایت بخورد؛ اما سوال بی‌جواب ذهنت غوغای بی‌صدایی به راه می‌اندازد: درد چیست؟- به دنبال کدام درمانی، که درمان از جنس تو نیست. از جنس روزگارت نیست.
تو، نازنین- ببین که خود تو چقدر شبیه من و روزگار منی. تو، عین خرداد منی! مثل بی مثال منی. نه، از منی. خود منی و خدا می‌داند که چقدر و چندین بار در من صدا کردی. چقدر طیف ذهنم را خواندی . چقدر بی‌نقطه خواندمت. چقدر به ‌بی‌بهانه‌ترین نگاه‌هامان خندیدیم. چقدر با هم بی‌پروا در آسمان آبی‌تر از آبی نگاه‌هامان پرواز کردیم و تو عجب که دراین پرواز قهاری! چقدر در میان خطوط پر رنگ و کم رنگ و درهم روزگار یافتن تویی به این همرنگی و یکرنگی کیمیاست. و تو نازنین،
کیمیای خرداد منی!
و این بار برای تو می‌نویسم؛ تو، خواستی بمانی و من هم. اما روزگار... و امان! من از تو می‌گویم. این یار ماه من، مهیار این ثانیه‌های پر تپش؛ از تو می‌گویم- همرنکِ پر رنگِ من، تک رنگ تکه‌ی گم‌شده‌ معمای وجود من! کاش همیشه همان روز اول بود. کاش همیشه در‌ ِ روزگارمان به روی هم باز می‌شد. کاش زمان و این مادر افریت روزگار ما را به دورترین نقطه احساس تبعید نمیکرد.
به تو می‌نویسم. تو، نازنین تمام لحظه‌ها- یار ماه من- مهیار پر تپش این ثانیه‌های بی‌نفس که از پی هم فقط در حال دویدن‌اند تا روزگارمان بگذرد. به تو می‌نویسم، کاش درد نگاهت مال من بود- نه، کاش روزگار هم‌رنگ ما بود- بعد درد تو، درد ما بود. به تو می نویسم که با من بخوانی... نفرین بر این سرنوشت!


نوشته شده در چهارشنبه 88/6/11ساعت 1:50 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin