سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


چگونه بر این حس گرم و ارغوانی که بر من می‌نشیند و آرام و بی دریغ می‌گویدم: بمان! ، چشم بربندم و نادیده انگاشته گویمش: نه، برو!... که این پاسخ عین دیدن است و عین خواندن!

بیا و همیشه بمان!


نوشته شده در جمعه 87/10/27ساعت 12:40 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |


وقتی سنگینی حرف‌هایم قلبم را چنان منبسط می‌کند که گویی دیری نخواهد پایید که از سینه بیرون زند، هیچکس جز خودم نمی‌تواند این بار بد باری را بر زمین بگذارد. حرف‌هایم را می‌چینم یکی یکی کنار هم. بعد همه را به کاغذی دعوت می‌کنم که مأمن همیشگی من و آرامکده حرف‌هایم است. قلبم می‌گوید و دستم آرام می‌نویسد. واژه‌هایم گرم و صمیمی فرود می‌آیند. کلامی بر کاغذ جاری می‌شود ؛ و بعد... خلاص!



نوشته شده در شنبه 87/10/21ساعت 10:37 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

تمام وجودش به نشانه‌ای به صدا در آمده بود. وجودی گرم از لا به لای امواج حسی نزدیک در برش گرفته بود. نفسش به شماره افتاده بود. نگاهش محو پنجره‌ای بود که می‌دانست بی‌شک ماه و ستاره‌اش با ماه و ستاره قاب نگاه او یکی‌ست. دوباره و دوباره حسی در رگ‌هایش جاری شد و قلبش را لرزاند. هنوز گرمی آن دست‌ها و بوی آن حس را به خوبی می‌شنید. خواست برایش بگوید: بیا و همیشه بمان؛ اما نسیمی بر هامونش گذشت و نوشت: من- یک زنم!


نوشته شده در پنج شنبه 87/10/19ساعت 1:10 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

 

ای کاش که ما واقعا چیزی به نام کپی رایت (Copy Righ) داشتیم.
مجبور شدم که شعری که روز جمعه به وبلاگم منتقل کرده بودم رو امروز برش دارم.
...
اطمینان دارم که سه نقطه بالا، تمام حرف من رو می زنه!
ای کاش...!


نوشته شده در دوشنبه 87/10/16ساعت 2:4 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin