خردمند
این شهر، از این بالا، از این کوهستان، عجب قبرستان متحیریست. این خانهها، این قبرهای چندین طبقه و قلبهایی که گاه به ناچار فقط میتپند! و پرندگانی که بر نعش این مردگان متحرک پرواز میکنند! این شهر از این بالا، از این کوهستان، چونان دیگ در بستهایست که در خود میجوشد و در غوغاست. نه!! عجبا که این شهر چقدر شبیه قلب من است! میتپد، به ناچار. و دلم به هارمونی اضطرابی رنگ چهکنمهای تنهایی در تب و جوش است.
و نگاه تو چقدر شبیه آسمان است و چقدر من از شب و نیستیات بیزارم.
بتاب، بر این شهر، بر این دل من...
بتاب...
نقطه!! و تمام--
تو امروز بودی و دیدی که چطور از پشت تمام دلزدگیها، از پشت این سکوت آشفتهام، به امید حضورت از کنج نگاهم، تمام پیشآمدها را ورق میزدم.
تو امروز بودی و دیدی – دیروز بودی و دیدی- فردا هستی و میبینی! من از کدام نا دیدهات بگویم؟
امروز از آن من است که با تو ورق میخورد. فردا از آن من است که با تو ورق میخورد! و تو این شفافترین حضور هستی ---
و خدایا...! که هر روز ِ من با تو ورق میخورد؛ و تو هستی که ببینی. نه چندان دور، که نزدیکتر از ابرهای بارانی چشمانم. نه چندان دور، که نزدیکتر از تپشهای بیامان لحظههای بودنم.
و چه سخت است که بی تو از الـَموت عالــَمی بالا روم!
سر خط...
امروز ِ مرا میبینی؟؟؟!!
هر روز ِ تو از آن من است!!!
حسیست که بر این زن، بر این حوری حریر پوش احساس میخواند. شعریست که با نگاهش آغاز میشود و قافیههاییست که با هارمونی حس و آهنگ قلبش، شعر ِ بودن را مزین میسازند. این زن، این قلب تپنده، این شعر روان هستی، این زبان فصیح خلقت، این جذبه و شور، این دلیل زندگی، این حس مانا، یعنی ماندن!
پس بیا و همیشه بمان!
انگار این دنیا هزار جور رنگ داره که تو هیچ وقت نمیتونی به رنگش در بیای!
شایدم قرار نیست که تو به رنگ دنیا در بیای.
اما اگه بخوای میشه دنیا رو رنگ خودت و خواستههات بکنی! آخه فکر میکنم تو آدمی!!
انگار کل این عالم و آدم همه و همه یه جور حرف بیشتر ندارن!
من میگم هر چی هم که آدم به هزار نحو حرف بزنه، بازم سر و تهش رو بزنی یه معنا بیشتر نداره؛
آدما هر رنگی که باشن، با هر طرز فکرو نگاهی، تمام هدفشون بودنه. و بودن معنی زندگیه.
کاش برای بودن و زندگی کردن از بند و تعلق "من" جدا باشیم!
کاش سیب کرم خوردهی آفتاب دیدهای نشیم، که فکر کنیم دنیا همین آویزون بودن به درخت برای کشیدن نفسهای آخره!
کاش آویزون دنیا نباشیم، که بر عکس، چنان راه بریم که زمین زیر پاهامون بلرزه!
...
بابام راست میگه. میگه: اگه خدای عالم دو تا چشم قابل بستن به آدم نمیداد، چقدر سخت میشد!
انگاردیگه باید چشم رو به روی خیلی چیزا بست. دیگه باید گاهی دیدنیها رو فراموش کرد و نادیدینیها رو دید.
دیگه باید فهمید که نه تو جمال یوسفی و نه تو صوت داوودی، نمیشه سراغ حس اهوررایی رو گرفت.
دیگه دل به دریا زدن و پارو نزدن معنی نداره! تو کارزار من و موج و باد و طوفان، این منم که باید تا ته زورِ بازو، پارو بزنم.
این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست. باید تا ته خط پارو زد. تا کی اسیر باد و هر چه بادا باد؟
آره! دیگه بستم این چشم رو که دلم از این همه بیانصافی دنیا ترکید!
Design By : Pars Skin |