سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

 

من دیدم، دیشب به چشم خودم دیدم که چطور جان خسته‌ام را صیقل داد. من دیشب دیدم، به چشم خودم دیدم، نه نه، چشیدم، طعم تمام محبت‌هایش را، بودنش را. من دیشب کشیدم، نه نه، کشیده شدم، در پهنای سینه‌اش، گرم و دلنواز؛ و نمی‌دانی چه محشری برپا شد. من دیشب دیدم و چشیدم و کشیدم، نه نه کشیده شدم. من دیشب تمام آنچه را که بشری در طول سالیان سال عاشقی، دیده و چشیده و کشیده را دیدم و چشیدم و کشیدم، نه نه، کشیده شدم. چطور برایت بگویم که گرم دلدادگی، درسرزمین سینه مردی از تبار این روزها، زندگی با تمام تلخکامی بر تو چون آب روان می‌گذرد؟ چطور برایت بگویم که گرمی نگاهش، آرامش کلامش، داغی حُرم نفس‌هایش، سنگ جانت را آب می‌کند؟! من دیشب آب شدن سنگ جانم را بر مزار غرورم می‌دیدم؛ و نمی‌دانی این هیبت مردانه، زیر نور ماه با آن همه کُرنش چه‌ها که نکرد. مست بودم و هوشیار... گرم بودم و مشتاق... و نمی‌دانی و ندیدی در آن مأمن امن ابدی‌ام، در آن سینه گرمِ شفاف، خوش از سرنوشت و قضا، چطور لب گزیده اشک می‌ریختم. و نمی‌دانی چطور برایت فقط لحظه‌ای از آن حال و احوال دیشبم را آرزو می‌کنم.

بیدار که شدم، بالشم خیس، اما لبم خندان بود!


نوشته شده در یکشنبه 90/9/6ساعت 4:4 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

 

هیس، بیا بنشین تا من برایت آرام بگویم... برای "ما" شدن، باید از خیلی چیزها گذشت... هیسس! بیا بنشین تا من برایت بگویم، که تو هرچه بگویی من برایت قصه‌ها دارم که بگویم... هیسسس!! نمی‌بینی هر لحظه سین را بیشتر می‌کشم؟؟ بیا بنشین، تا کنار این جوی ننشینی و زمانی بر من و ما نگذرد، هیچ از هیچ باز نخواهد شد... هیسسسس!! برای "ما" شدن، باید ندید و نباید گفت... هیسسسسس... کاش این کودک پنج ساله می‌خوابید!

بیا، تا بگویم برای "ما" شدن من خنده می‌آورم، تو بساط خنده بیار؛ من گریه می‌آورم تو شانه‌های مهربان بیار، من آغوش گرم می‌آورم تو دلتنگی بیار، من دو استکان چای داغ می‌آورم تو یک جان خسته بیار، من روح مهربان می‌آورم تو گلِ بوسه بیار، من هزار هزار حرف گفته و نگفته می‌آورم تو دو گوش شنوا و یک سر بی سودا بیار. من دو دست خالی اما گرم می‌آورم، تو یک زبان نرم بیار... برای "ما" شدن باید بساط عشق آورد؛ بودن عاطفه و گرمی حضور می‌خواهد، دلتنگی، استقامت، صداقت، روشنی، سکوت و پذیرفتن هرآنچه هست و نیست...

هیسسسسس!!! به این دنیا بگو بایستد. بدون این همه، حتی با کاغذ پربهای با و بی‌خاصیت (€) هم نمی‌توان زندگی خرید.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/3ساعت 12:19 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

 

از آنچه آموختم در عجبم و پرسشی روحم را به نوسان می‌کشد:

ما یک روز همان دو قطره آب بودیم که ذات و اصالت انعطاف، از ما "ما" ساخت. شاید همنشین سنگ‌ها شدیم، شاید فشار دوران از آب سنگ ساخت. هاه! هر چه بود و هر بهانه که کرد، همه کس می‌داند که سنگ را رسیدن به لایتناهی دریا ممکن نیست، مگر به فشار دوران، و اگر شود، به عمق نخواهد رفت و به اول راه می‌ماند. باز هم به امید ذات و اصالت، انگشت به دهان بنشینیم و نظاره‌گر باشیم و آرزو کنیم؟

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 11:58 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

<      1   2      
Design By : Pars Skin