خردمند
گوشی همراهم رو برداشتم و بهش گفتم: ” اگه خونهای، یه زنگ به من بزن.“
جواب داد: ”نه نیستم.“
گفتم: ”دیشبم زنگ زدم- نبودی. آففففرین!“
گفت: ”دیگه از شما چه پنهون، در عنفوان جوانی لاابالی شدیم.“
براش نوشتم: ”از ادبیاتچی جماعت، با دود و دمی که دم دستشه و البته اون استعداد بالقوهاش در استفاده بهینه از اونها- و شعر و- گاه فضاحت آنچنانی، بعید هم نیست آقا! ولی زنهار...!“
جوابم این بود: ;-)
*****
البته هیچ منظور بدی اینجا گنجونده نیست! اما این هم از محسنات تکنولوژی و کمبود وقته. جواب آخر رو میگم. خیلی بدون شرحه! نه!؟
گاه میاندیشم که با این هپروت بی سر و سامان واژهها چه کنم؟
با این ذهن گِل گرفته، که هر چه واژههایم به در و دیوارش میکوبند، خبری از اثری نیست که نیست!
چه کنم با این یاد تو ... با این یاد تو که تنها انیس و مونس این روزگار دوریست!
چه کنم با اینهمه غم که یک شب در میان جایش را با "خیال آمدنت " عوض میکند و چقدر جای شکرش باقیست...
چه کنم با این تکه زغال سیاه و این دامن سپید کاغذ؟ از چه بگویم؟ کدام رخداد را به تصویر بکشم؟ هیچ جز آرزو؟ من از این بی تو نشستنها، از اینکه بی تو بگویم -ما- خستهام. من با این دل غمزده، این ذهن پریشان، با این سر پر سودا در میان این همه بی سر و سامانی واژههایم، چگونه بگویم:
به حس من که رسیدی، به این سرزمین امن آرام، کفشهایت را بکّن. دست در دست من بنه. نرم بیا؛ وبه روشنایی احساس من دل بده. اینجا اثری از هیمههای افروخته شب نیست. قدم به قدم گرم احساس من شو و به یگانگی ارواحمان بیندیش. اینجا هامون من است. من- یک زنم!
« فقط یکبار راه نَفَست تنگ میشود،
قلبت بیرقیب تندتر از همیشه میتپد؛ گویی زمانی نخواهد پایید که از سینه بیرون زند.
ذهنت در هزار توی واژهها برای یافتن واژهای درخور سردرگُم میماند.
زبانت افلیج بیپناهی میگردد که گویی تا همیشهاش در حصار دهان کنج عزلت گزیده است.
و چشمانت فقط از یک دریچه، آن هم دل است که همه چیز را به نظاره مینشیند.
وجودت محو حسی ابدی میگردد؛
جسمت به پیروی از روحت عریان جسم و روحی همگون و همدل میشود.
و آغوشت فقط پذیرای یک وجود خواهد بود.
آن لحظه بیتردید عاشق شدهای!»
Design By : Pars Skin |