سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند

 

بگذارید از یک درس زیر پوستی برایتان بگویم. اینکه از لفظ زیر پوستی استفاده می‌کنم به آن جهت است که می‌دانم هرکس به طریقی بخشی از معنی را در می‌یابد.

بعضی‌هاتان می‌دانید که در این سال جدید تحصیلی به دعوت یکی از دوستان، معلم دبستان غیر انتفاعی پسرانه‌ دو زبانه‌ای شده‌ام؛ گرچه همیشه از بچه‌ها گریزان بودم، باید بگویم این پنج پسر یازده ساله هریک به وضوح مردان بزرگ فردا خواهند شد. و البته خوشحالم، به خصوص که انگلیسی قوی‌ای دارند و خیلی قرار نیست درگیر آموزش باشم. الغرض:

دو روز پیش که درگیر تشویش و فکر بودم، بی‌حوصله روزگار وارد کلاسم شدم و پسرانم با لبخند به استقبالم آمدند. حال و حوصله درس نداشتم، اما نمی‌شد بچه‌های فعالی مثل این‌ها را بی‌کار گذاشت. فکر کردم پرسشی مطرح کنم و برای تفریح خودم منتظر پاسخ‌های بچگانه آن‌ها باشم.

پرسیدم: "بچه‌ها تا به حال دلتان برای خودتان تنگ شده؟"

بچه‌ها به هم نگاه کردند و با تعجب از من پرسیدند:" برای خودمان؟"

گفتم: "آره، عجیبه؟!"

لبخند‌ها و پوزخندهایی تحویلم دادند و با معصومیت سری به نشانه نه بالا زدند.

اما یکی از بچه‌ها که همیشه یا با خودش حرف می‌زند، یا چه من درس بدهم چه ندهم، او مشغول دفتر و کتابش است، همچنانکه دستش زیر چانه‌اش بود گفت: "من دلم خیلی وقت‌ها برای خودم تنگ می‌شود."

پرسیدم: "چطور به این حس می‌رسی؟ آن زمان دوست داری با کسی حرف بزنی؟"

گفت:"وقتی فکر می‌کنم خیلی تنها‌ام، و هرگز نمی‌شود با کسی حرف زد- هیچکس من و شما را نمی‌فهمد." و سکوت کرد. سکوتش تلخ نبود، اصلاً! اما معلوم بود او ابدا در این دنیا‌ها که اطراف ماست سیر نمی‌کند.

دیدم خیلی شبیه حس من است، پرسیدم: "دوست داری گاهی دور شوی؟دورِ دور؟ یا راه بروی؟ تا دووور؟"

گفت: "نه! هرجا بروم خودم را هم با خودم برده‌ام."

---

منظورم درست جمله آخر بود!

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19ساعت 9:52 صبح توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin