سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردمند


نگاهت کردم، عمیق! خواستم چیزی بخواهم، دیدم گزاف است. خواستم چیزی بگویم، دیدم بیهوده است. خواستم که بخواهم به من قول بدهی؛ دیدم از تو نمی‌شود چیزی جز "بمان" خواست. خودم را دیدم، دیدم که نمی‌شود؛ از من "تمنا" بر نمی‌آید. بغضم جا به جا شد! صدایم را به آهنگ کودکانه‌ای به گوشت رساندم؛ هوا سرد بود، مغز استخوانمان را می‌سوزاند. همچنان راه می‌رفتیم. دستم، فقط یکی از دستانم، در پهنای دستت جا گرفته بود، گرم بود. فشردمش، و صدایم را به گوشت رساندم " به من یک قول الکی بده!". نگاهم کردی، و بی آنکه انتظارش را داشته باشم گفتی "تو اگر بمانی،..."

دست دیگرم را در جیبم سه بار بازوبسته کردم. چیزی در من بالا و پایین شد. نه می‌توانستم زنانه نجابت به خرج دهم، نه می‌توانستم سکوت کنم، نه هیچ! دوباره کودکانه پریدم! انگار نه انگار که سرد بود! صدای کودک درونم در سرمای بهاری پرواز کرد، خودم پریدم، دستانت را گرفتم و گفتم " می‌مانم!!!"

خندیدی، خنده‌ات فرق داشت، در آغوشت روحم را گسترانیدم، و امروز، سا‌ل‌ها از آن شب می‌گذرد! تو هستی، و هنوز سینه‌ات برایم دریاست، نگاهت دریاست، دستانت دریاست، وجودت دریاست...

کاش همیشه بمانی

دریا!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 11:45 عصر توسط زهرا حکیم آرا نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin